همسر جانباز جعفریمنش در گفتوگوی تفصیلی با تسنیم:
آرزویمان ملاقات با رهبری است
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، خانهاش توی یکی از محلههای قدیمی شهر ورامین است. خانهای که اگرچه غم بیماری پدر را با خود بههمراه دارد اما بهرنگ مقاومت و ایستادگی است. محمد جعفریمنش متولد 1340 است. او در ابتدای جوانی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میشود و وقتی جنگ تحمیلی آغاز میشود، مانند دیگر رزمندگان اسلام دلیرانه در میدان حاضر میشود و در عملیات والفجر4 مجروح شد. مجروحیت جعفریمنش از یک ترکش بزرگ توی سرش آغاز شد و هنوز هم عوارض آن پیدرپی ادامه دارد. او حالا سمت چپ بدنش لمس شده است. چشم چپش را تخلیه کرده، کام مصنوعی دارد. مجبور است وقت و بیوقت تشنج حاصل از مجروحیت را تحمل کند. لگنش چندین بار عمل شده، کلیههایش را از دست داده دیالیز میشود. موجگرفتگی شدید دارد. و پای راستش نیز از زیر زانو قطع شده است. بهقول همسرش شاید دیگر بیماریای نباشد که او دچار نشده است و همه ناراحتیهایش از همان ترکشهای توی سرش آغاز شد. خودش میگوید: "من یک بار مجروح شدم اما درست و حسابی ..." هرچند مجروحیتهای خرد دیگری هم دارد مثل ترکشی که کف پایش جا خوش کرد اما آن چیزی که جالب است این است که جانباز جعفریمنش با اینهمه مشکلات فقط 65 درصد جانبازی دارد.
"مرضیه اصفهانی" همسر جانباز محمد جعفریمنش است که 28 سال پیش وقتی او جانباز شده بود با او ازدواج کرد و حالا او در این مدت فقط از همسرش پرستاری میکرده است. صبر و استقامت او جهادی است که همه زندگیاش را در بر گرفته. همانطور که رهبری فرمودند: "همسران جانبازان در رنجهای زندگی یک جانباز داوطلبانه خودشان را شریک کردند و مشکلاتی را بر خود هموار کردند که پیش خدای متعال اجر دارد. همسران جانبازان اجرشان خیلی بالاست و حقیقتاً ما باید از آنها تشکر کنیم. البته آنها هم باید بدانند که این جانباز یک نعمت خداست در دست آنها و برای آنها. چون وسیله اجر و پاداش الهی و جلب رضایت خداست و البته جلب رضایت خدا با تلاش و زحمت و جدّیت به دست می آید".
مرضیه اصفهانی دل پری دارد از بیمهری مسئولین بنیاد جانبازان که از 5 درصد جانبازی که او را مشمول امکانات بنیاد کند دریغ کردند. از بدرفتاریها و کملطفیها؛ اما هیچکدام از این مشکلات عدیده نتوانست حتی در میانه گفتوگو بغض را میهمان سخنانش کند. آنجایی اشک از چشمانش سرازیر شد که اسم رهبری و دیدار با ایشان به میان آمد. میگفت دلش میخواهد با رهبر انقلاب دیدار داشته باشد و... .
* تسنیم: خانم اصفهانی! همسرتان بار اول چگونه مجروح شد؟
بار اول که مجروح شده بود، فکر میکردند که شهید شده است. او را میگذارند که ببرند معراج شهدا. وقتی ترکش به سرش خورده بود دوستانش میگفتند که مغز سرش پیدا بود. به همین دلیل همه میگفتند او دیگر شهید شده و فاتحه هم برایش خوانده بودند. همان طور که بیهوش افتاده بود، دوباره ترکش میخورد و همه دستها و پاهایش هم مجروح میشود.
سالهای اول مجروحیتش، وقتی ترکش توی سرش بود خیلی وضعیتش مثل الآن سخت نبود. راه میرفت و فعالیت داشت. حتی توانست بعد از جنگ درسش را هم بخواند. فقط موجگرفتگی شدید داشت و به همین دلیل خیلی عصبانی بود. من همان موقع چون هنوز نمیدانستم که یک جانباز موجی چگونه است وضعیت ایشان برایم خیلی مشکل بود. گاهی اوقات فکر میکردم من برای این زندگی ساخته نشدهام. چون وقتی بههم میریخت همهاش در حال زدن و شکستن بود.
از سال 73 تشنجهایش شروع شد/بهخاطر داروهای تشنج پوکی استخوان شدید گرفت
سال 73 وقتی پسرم 5ساله بود، یک روز داشت بازی میکرد. من هم نماز میخواندم که پسرم یکدفعه آمد و گفت: مامان! بابا مرد. آمدم دیدم زمین افتاده است. از دهانش کف میآید و دست و پا میزند و سیاهی چشمش رفته است. من با همان چادرنمازی که سرم بود آمدم بیرون و همسایهها را صدا کردم. چون برای اولین بار این اتفاق میافتاد نگران شده و ترسیده بودم. یک نفر آمد کمک و او را برد بیمارستان. از آن موقع به بعد مشکلاتش دائم روز به روز بیشتر شد و همهاش تشنج میکرد. دیگر میترسیدیم او را در خانه تنها بگذاریم. دکتر هم میبردیمش اما جوابگو نبود.
روز به روز مشکلاتش بیشتر میشد. از سال 73 تشنجهایش شروع شده بود و ادامه داشت. سال 80 یک فرش داشتیم که خودم شسته بودم. همسرم با برادرزادهاش خواستند که فرش شسته شده را پهن کنند و خواستند آن را بهصورت عمودی روی پشتبام بفرستند. همان طور که فرش دستش بود تشنج کرد. و فرش روی خودش افتاد. او را به بیمارستان رساندیم و فهمیدیم که لگنش شکسته است. برای تشنجش تحت نظر پزشک بود و میگفتند: داروهایی که برای او تجویز میکنیم پوکی استخوان میآورد، برای همین سر شکستگی لگنش خیلی اذیت شد و سه بار لگن او را عمل کردند. دکتر جاننثاری در بیمارستان بقیة الله میگفت: لگنش از شدت پوکی مانند پنیر شده و عملش بسیار سخت شده است.
کلیهاش را هم بهخاطر داروها از دست داد
دیگر بعد از سه بار عمل در بیمارستان بقیة الله او را بردیم بیمارستان خاتم الانبیا و باز عمل شد و پروتز در لگنش کار گذاشتند. درد بسیار شدیدی داشت و به همین دلیل به او مرفین میزدند. وقتی او را به خانه آوردیم دائم حالش بههم میخورد و بیهوش میشد. با وضعیتی که پیدا کرده بود با اینکه پایش توی گچ بود او را بردیم بیمارستان و بستری کردیم. گفتند: نارسائی کلیه پیدا کرده و بههم خوردن حالش هم به همین علت است. نارسائی کلیه هم بهخاطر داروهای قویای بود که برای لگنش استفاده میکرد. گفتند: باید او را یکی دو بار دیالیز کنیم، ببینیم کلیهاش جواب میدهد یا نه. اما درمان جواب نداد و کلیهاش را نیز از دست داد و دیالیزی شد.
مشکل پایش هم از همین جراحت لگنش شروع شد. یک مدتی که راه نمیرفت و بعد از آن هم لنگان لنگان توانست راه برود. یک پایش از پای دیگرش کوتاهتر شد. از سال 84 دیالیز میشد و بعد پیوند زدیم و بعد از مدتی کلیه پیوندی را هم پس زد. حالا یک روز در میان باید دیالیز شود.
عفونت حاصل از جراحت باعث سردردهایش شد/چشم و کامش را برداشتند
از همان سال 84 سردردهای خیلی شدید داشت که از شدت درد فریاد میکشید. بهقدری سردردش شدید بود که وقتی از درد فریاد میکشید همسایههایمان میشنیدند. او را بردیم بیمارستان. آنجا بعد از دو روز گفتند: بیایید رضایت بدهید تا شوهرتان را عمل کنیم! گفتم: برای چی؟ گفتند: عفونت وارد چشمش شده، شما باید رضایت بدهید تا چشمش را تخلیه کنیم.
در سال 86 یک چشمش را تخلیه کردند اما سردردش خوب نشد. دکترها گفتند: سینوسهایش عفونت دارد باید آن را هم برداریم، شما باید بیایید و رضایت بدهید تا ما سینوسها و کامش را برداریم! بعد برایم توضیح دادند: اگر کامش را برداریم دیگر نه میتواند چیزی بخورد و نه حرف بزند. دکترش بهگونهای مسئله را میگفت که یعنی: اگر رضایت ندهید بهتر است. میگفتند کلیهاش پیوندی است و داروهایی که میخورد ایمنی بدنش را از بین برده است و اگر عمل کند زیر عمل میمیرد. ولی باز ما رضایت دادیم و عمل کردند و الحمد لله سردردش خوب شد. اما دیگر حرف نمیتوانست بزند. هرچیزی میخورد از چشمش میآمد بیرون. تا اینکه بعد از مدتی دکتر گفت: میتوانید یک کام مصنوعی توی دهانش بگذارید تا بتواند صحبت کند. ما هم برایش کام مصنوعی گذاشتیم. دیگر خوشحال بود که میتواند حرف بزند و چیزهایی هم بخورد. اما چشمش که همینطوری و بدون پروتز مانده است. و اگر پنبهای را که در چشمش فرو کردهایم برداریم تمام منافذ سرش پیداست. هیچ کاری هم نمیشود برایش انجام داد.
کامش را هم یک کام موقت گذاشتیم که هنوز همان مانده است. هرجا رفتیم دکترها گفتند: نمیتوانیم کاری انجام دهیم. چندین بیمارستان رفتهایم. فقط یک دکتری در بیمارستان اصفهان گفت: من میتوانم با هزینه چند میلیونی این عمل را انجام دهم، که برایمان مشکل بود آنجا ببریمش.
سال88 هم پایش را از دست داد
فکر کنم سال 88 بود که خودش تا سر کوچه برخی اوقات میرفت تا آب و هوایی عوض کند. یک بار تا سر کوچه رفته بود همانجا تشنج کرده و توی جوی افتاده بود. همسایهها جمع شده بودند و او را به خانه آوردند. بردیمش دکتر چون پایش ورم کرده بود. اما دکتر گفت چیزی نیست و فقط رگ به رگ شده. اما نمیتوانست راه برود. به همین دلیل رفتیم بیمارستان؛ پزشکان آنجا گفتند که پایش شکسته است و حتماً باید عمل بشود. مچ پایش را عمل کردند. در این عمل پیچهایی توی مچ پای کار گذاشته بودند تا به بهبودی آن کمک کند. یک ماه گفتند استراحت کند و تکان نخورد. اما بعد از مدتی جای پیچهای روی پایش از عمل عفونت کرد. یک بار گوشتهای پایش را برداشتند تا شاید بشود کاری کرد که نیاز پیدا نکند پایش قطع شود اما جواب نداد و مجبور شدند پایش را قطع کنند.
زمانی که تشنج میکرد حالش خیلی بد میشد بهطوری که بچهها میترسیدند و جیغ میکشیدند. حتی من که سنّم بالاتر از بچهها بود گاهی خیلی میترسیدم. همان موقع به من گفته بودند که ایشان باید همیشه قند خونش بالا باشد. یعنی اگر قند خون فرد سالم 100 باشد برای ایشان باید 150 باشد. چون قند خون پایین باعث تشنجش میشود. من همیشه شربت و چیزهای شیرین به او میدادم که این مشکل برایش پیش نیاید به همین دلیل مرض قند هم گرفت. الآن فکر نکنم مریضی باشد که همسرم نداشته باشد.
پزشکان ورامین دیگر قبولش نمیکنند
از زمانی که پایش قطع شده برایش پای مصنوعی گرفتیم منتهی وقتی به سرش ترکش خورد یک طرف بدنش را لمس کرده است. حالا هم آن پای سالمش مشکل پیدا کرد و قطع کردند. شاید اگر این پای لمسشده را قطع کرده بودند میتوانست با پای سالم راه برود ولی الآن نمیتواند و این پای مصنوعی که گرفتیم مثل دکور گوشه خانه مانده است.
الآن برای دستشویی رفتن هم مشکل دارد. بهخاطر مشکلاتی که دارد نمیتوانیم جایی برویم. داروهای زیادی هم مصرف میکند. قلبش مشکل پیدا کرده و داروهای قلب مصرف میکند. رگهایش مشکل دارد و داروهای آن را دارد. پزشکان ورامین که دیگر قبولش نمیکنند و وقتی میبریمش دارو نمیدهند و میگویند: ببریدش تهران؛ تهران بردنش هم خیلی مشکل شده است.
* تسنیم: خودتان تنها به ایشان رسیدگی میکنید؟
غیر از خودم پسرم هم هست. دیالیزشان را در همین ورامین انجام میدهیم و پسرم ایشان را یک روز در میان میبرد. پسرم هم از نظر زمانی وقتش در مضیقه است. تا پارسال سر کار نمیرفت و بیشتر وقت داشت برای رسیدگی به پدرش ولی الآن که سر کار میرود وقتش کمتر است.
صبح که توی اتاقش میآیم ملحفه و لباسهایش را عوض میکنم و پنبه چشمشان را برمیدارم. کام دهانش را میشویم. صبحانهاش را میدهم. غذا نمیتوانند بهتنهایی بخورند. من خودم بهشان میدهم. اصلاً قادر نیست که راحت و کامل بنشیند. دائما باید با پشتی و اینها ثابت نگهش داریم. چندین بار زخم بستر گرفته مداوایش کردهایم.
* تسنیم: تا به حال خواستهاید برایشان پرستار بگیرید؟
هرچند کارهایشان زیاد است اما نمیتوانم برایشان پرستار بگیرم چون پرستار اگر مرد باشد که به من نامحرم است و زن باشد هم به ایشان نامحرم است. به همین دلیل بههرصورتی که هست خودم کارها را انجام میدهم.
* تسنیم: چقدر از امکانات بنیاد جانبازان استفاده کردهاید؟
سال 62 مجروح شد منتهی ما اصلاً بنیاد جانبازان نرفتیم که بگوییم ایشان مجروح شده است و برایش درصد بگیریم. خودش میگفت: من بهخاطر خدا رفتم و نباید آن را از بنیاد بخواهم. در حالی که من میدانستم اگر آنموقع جانبازیاش را اعلام میکرد ما میتوانستیم با برخی مسائل راحتتر کنار بیاییم. ولی او میگفت: نه! حقوق سپاه هم آنموقع خیلی ناچیز بود و کفاف زندگی را نمیداد. یکی از دوستانش آمد خانهمان و گفت: بروید بنیاد. میگفت: حداقل بروید بنیاد تا بتوانید داروهای اعصاب و روانی را که برای او میگیرید از طریق بنیاد تهیه کنید. ولی همسرم همچنان قبول نمیکرد. تا اینکه دوستش در سال 68 او را معرفی کرد به بنیاد جانبازان و برایش درصد جانبازی زدند.
* تسنیم: برای چشمشان چه اقدامی کردهاید؟
دکترها قبول نمیکنند برای چشم او پروتز بگذارند
در مورد چشمشان هنوز هم مشکل دارند و هر چیزی که میخورند میآید پشت پنبه چشم. هیچکس هم درست نمیگوید باید چکارش کرد. آنموقعی که هنوز پایش را قطع نکرده بودیم بیمارستانهای مختلفی بردیمش اما هرجا میرفتیم دکترها میگفتند: ما نمیتوانیم برایش کاری بکنیم. دیگر از وقتی پایش قطع شده پیگیری این چشم را نکردهایم. دکترها میگفتند: بهخاطر آنکه کام ندارد چشمش را هم نمیتوانیم عمل کنیم.
بنیاد جانبازان قبلاً میگفت: هرموقع خواستید بروید دکتر، اطلاع بدهید و ما خودمان به شما ماشین میدهیم، ما هرموقع میخواستیم برویم زنگ میزنیم بنیاد و ماشین میآمد دم در و ایشان را دکتر میبرد. اوایل که از بنیاد استفادهای نمیکردیم. موقعی هم که لگنش شکسته بود از ماشین بنیاد خبری نبود ولی بعداً که مشکلاتش بیشتر شد وقتی میخواستیم پیش پزشک تهران ببریمش تماس میگرفتیم بنیاد برای ماشین. با ماشین میرفتیم، راننده میایستاد کارمان تمام میشد و بعد دوباره ما را به ورامین برمیگرداند. همان موقع بنیاد جانبازان هزینه داروهای ایرانی ایشان را هم پرداخت میکرد.
چیزهای محدودی را بنیاد تأمین میکرد اما بعد از مدتی دیگر همان چیزها هم تعلق نگرفت و گفتند: چون پاسدار بوده اینها را باید سپاه بهعهده بگیرد. اما داروخانه سپاه هم خصوصی است و خیلی چیزها را باید آزاد از آن بخریم. گاز استریل و زیرانداز و ... برای تهران رفتن هم باید دیگر آژانس بگیریم.