در عملیات کربلای 4 به یکی از برادران سپاهی که پست? کوهی را با پوست سخت می جویدگفتم: ـ اصغری دندان هایت خراب می شود. ـ یک ساعت بیشتر با آنها کار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!
مادر شهید/
رفیقی داشتیم به نام حسین حسین دوخت از بچه های اطلاعات نصر. سال 64، در عملیات والفجر 9 در کردستان بودیم که از جنوب خبر آوردند حسین شهید شده که بعد معلوم شد مرجوعی خورده است! حالا ما در این فاصله چقدر برایش سلام و صلوات و دعا و فاتحه فرستادیم بماند. حسین موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود که اگر جناز? او را آوردند برای این که شهادت نصیبش شده است گریه و زاری نکند. البته مادر حسیت از آن پیرزنانی بود که به قول خودش از فاصل? چند کیلومتری روستایشان همیشه برای نماز جمعه به شیروان می رفت. حسین می گفت وقتی مرا دید شروع کرد جزع و فزع کردن. پرسیدم:
ـ ننه مگر قول نداده بودی گریه نکنی؟ لابد از شوق اشک می ریزی.
ـ نه، از اینکه اگر تو شهید می شدی من دیگر کسی را نداشتم که به جبهه بفرستم گریه می کنم!
******
نوار خالی/
حاضر جوابی، غیر از ظرافت طبع و رعایت ادب و دوستی و راستی، حد و حدودی نیم شناخت بلکه خود پلی بود برای عبور از فاصله های سنی و علمی و مقامی. حاج غلام[؟] مسئول اطلاعات عملیات[؟] بود. شب عملیات طبق معمول می خواست بچه ها را توجیه کند که همهم? آن ها مانع از آن بود.
ـ بچه ها ساکت باشد و گوش کنید، من سرم درد می کند...
ـ نوار خالی گوش کن خوب می شود حاجی!(این پاسخ کسی جز حسین طحال نبود)
***
زندگی یک ساعته/
در عملیات کربلای 4 به یکی از برادران سپاهی که بنه(پست? کوهی) را با پوست سخت می جوید گفتم:
ـ اصغری دندان هایت خراب می شود.
ـ یک ساعت بیشتر با آنها کار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!
***
صلوات بفرست/
امدادگر مشغول مداوی رزمنده ای بود که بیضه اش صدمه دیده بود و حال و روز خوبی نداشت. از او پرسید:
ـ اخوی چطور ترکش خوردی؟
ـ صلوات بفرست، برای سلامتی امام.(کنایه از این که جدی نگیر. قابل این حرف ها نیست که بخواهم توضیح بدهم. به عبارت دیگر یعنی تمامش کن بحث را ادامه ندهــد.
با سه سوت/
بعد از طی دور? آموزش و قبل از اعزام به مرخصی رفتیم. منزل یکی از اقوام که پسرش با من هم دوره بود. مادرش پرسید:«در آموزش به شما چه یاد داده اند؟» گفتم:«چطور مگر؟» گفت:«این پسر ما یک سوت دست گرفته و می گوید با یک سوت سفره را پهن می کنی، سوت دیگر را که زدم چایی می آوری و سوت سوم باید لحاف تشکم را پهن کرده باشی! غیر از اینها به شما چیز دیگری یاد نداده اند!»
*****
ورود کلیه بردران ممنوع/
شیش? در وردی ناهار خوری شکسته بود. این عبارت را با ماژیک قرمز روی کاغذی نوشته و به دیوار چسبانده بودنند:«ورود کلی? برادران ممنوع» موقع ناهار بود. سالن هم در دیگری نداشت. یعنی چه؟ هیچ کس تصور نمی کرد در بسته نباشد یا این که قضیه شوخی باشد چند نفری رفتند پیش مسئول مربوط و داد و فریاد راه انداختند:«این چه وضعشه، در چرا بسته است، این کاغذ چیه که نوشته اید؟» و از این حرف ها. بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه. البته از در پشتی که مخصوص مسئولان بود. جریان را که تعریف کردند سر آشپز خندید و گفت:«اولاً در بسته نیست باز است. ثانیاً ما نگفتیم کلیه. گفتیم کلیه، برای همین روی لام تشدید نگذاشتیم».حسابی کفری شدیم. فکر همه چیز را می کردیم الا این که آشپزها هم با ما بله!
***
احوالپرسی/
می گویند جواب های، هوی است و کلوخ انداز را پاداش سنگ! وقتی مثل آدم احوالپرسی نکنی نباید توقع داشته باشی ملاحظه ات را بکنند.
ـ چطوری یا نه؟ خوب بودی بدتر شدی؟
ـ الحمدلله. تو چطوری؟ سرت درد می کرد پایت خوب شد؟
****ـ
رفت و برگشت/
تقلید در کلیات به جایی بر نمی خورد، وای به وقتی که پای جزئیات به میان آید، آن هم در زبان غیر مادری.
ـ گیر عجب آدمی افتادیم ما!
ـ خودت گیر عجب آدمی افتادی
*****
جوان چهارده ساله/
پیرمردی بود از تک و تا افتاده اما در قبول مسئولیت به کم تر از حضور در خط مقدم و منطق? عملیاتی رضا نمی داد.
ـ تو بااین سن و سال می خواهی بیایی جلو که چه بشود؟
ـ من دیگر آدم قبل نیستم بعد از این مدت که جبهه بوده ام دیگر مثل پسرهای چهارده ساله جوان شده ام!
*****
ریش و پل/
شهید ابوالحسنی را بچه ها دایی صدا می زدند. این اواخر ریشش حسابی بلند شده بود. شاید یک قبضه!
ـ دایی! ماشاءالله چه ریشی بلند کرده ای!
ـ اگر از پل بگذرد ریش است والا پشم هم نیست!
*****
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 1:2 صبح روز چهارشنبه 91 مهر 5