خنده های شیرین پیرمرد، داستان خوش فرجامِ دل آرامش را حکایت می کرد. آرامشی که اینروزها گمشده جوامع بشری است. دستهای خسته از عبور ثانیه ها و موهای سپید حاج ماشاءالله منظومه سالها مقاومت مردی را به نمایش می گذاشت که هنوز داغ فرزند را در سینه تحمل می کند. حاجی با گویش شیرین لری خود، سفره رازهای دلش را برای ما گشود تا ما هم ساعاتی میهمان طبع بلند و قند کلامش باشیم. در منزل حاج ماشاءالله موسیوند که بودیم، احساس غربت در وجودمان نقشی نداشت. گویی که اسیر سحر کلام این کهنه سرباز شده بودیم. پیرمرد برای ما از پسرش هم سخن گفت. از پسری که در عملیات کربلای چهار مسافر عرش رضایت خدا گردید. او برای ما گفت که ناصر شهیدش قاری قرآن بود. او از ادب و متانت پسر هم سخن گفت، اما زمین گواه این مدعاست که حسرت در نگاه و کلامش جایی نداشت. حاجی آلبوم خاطرات فرزندش را در پیش چشمان پرسشگر ما ورق می زد و هر عکس، فصلی از یادهای شیرین را در دلش زنده می کرد. او اشکها و ندبه های پنهانی فرزندش را با بهجت و افتخار بیان کرد تا ما بیاموزیم بهشت را به بهاء می دهند و در بازار عدل الهی جایی برای بهانه های دنیایی ما نیست. آن روز پدر شهید ناصر موسیوند از روزهای دفاع مقدس سخن می گفت. از روزهایی که سالهاست فراموششان کرده ایم. کوچه هایمان به نام مبارک شهیدان زینت یافته است اما کسی صاحب نام کوچه را نمی شناسد و ما هر روز به قدر توان و همت خویش از مرامنامه شهداء دور می شویم. سالهاست که تجّار سیاستهای وارداتی با نام شهدا برای خودشان کسب و کاری راه انداخته اند. یکی در روز روشن نسخه دموکراسی های تحمیلی غرب را برای دل جوانان ما می پیچد و آن دیگری به نام اخراجیهای جنگ عقده های شخصی اش را به تصویر می کشد. پدر شهید موسیوند با نگاه مهربانش، دل خسته ما را نوازش می کرد. مدتها بود که در هیاهوی اضطرابها و کشمکش جبهه های سیاسیون طعم آرامش حقیقی را نچشیده بودیم. کاش صدا و سیمای ما براستی رسانه ملّی بود. ما که سواد چندانی نداریم لکن دوست با سوادی می گفت رسانه ملّی متعلق به تمام ملّت است. ما که هر چه در شبکه های مختلف سیما جستجو کردیم، سهم خانواده های شهدا، محرومین، مستضعفین، طبقه کارگر و مانند آنها را در این جعبه هفت رنگ جادویی پیدا نکردیم. ما حمل بر صحت کرده ایم که شاید به چشم ما نخورده باشد و هفتاد میلیون نفر ایرانی دیگر را هم به همین قاعده فقهی ارجاع می دهیم تا درصد احساس رضایتمندی از رسانه ملّی بالاتر برود. آن روز در منزل صمیمی و با صفای حاج ماشاءالله موسیوند خیلی به ما خوش گذشت. خانواده و همرزمان دوست داشتنی شهید موسیوند ما را شرمسار محبتهای خالصانه خود نمودند تا اندیشه و نگاه ما همرنگ نجواهای عارفانه ناصر شهیدشان بشود. ما چند وقتی است با تکیه بر اصل محال نبودن فرض محال، دعا می کنیم تا سازندگان باغ موزه های دفاع مقدس بتوانند این فرهنگ غنی را به مخاطبین خود منتقل کنند. بیا ببین که فرودت فراز خواهد داشت / چراغ نسل تو عمری دراز خواهد داشت داستان صبر و چشمان خیس پدران و مادران شهدا هم تمام خواهد شد. چند سال دیگر که بگذرد نه از بازماندگان دفاع در جامعه خبری خواهد بود و نه از پدران و مادران شهدا. در آن روزها تمام سهم نگاه نسلهای آینده، تدابیر و راهبردهای فرهنگی امروز ماست. بکوشیم تا این میراث گران بهاء را آنگونه که هست به آیندگان منتقل کنیم. نه آنگونه که حزب ها و دسته های سیاسی از ما طلب می کنند. دفاع مقدس را باید در ترک دستها و چروک پیشانی حاج ماشاءالله ها پیدا کرد نه در بازی های سیاسی سرداران از فرنگ برگشته. به یاد عشق های آسمانی / به یاد لحظه های بی نشانی دلم را نازنین سنگر به سنگر / به شوق رد پایی می کشانی إن شاء الله ما تا آخر ایستاده ایم
برای کودکم امشب «پدر بزرگی» کن / که قصه های شبت را نیاز خواهد داشت