«فانوس کمین» سرگذشت انسان های شگفتی است از دانشجویان نخبه بسیجی رزمنده که به فرمان امام وسط میدان مین می دویدند، وقتی هم که امام دستور عقب گرد می داد، بدون چون و چرا بر می گشتند.
هیچ وقت هم در حین عقب نشینی در میدان مین وسط معرکه جنگ، مقابل شنی تانک و زیر آتش سنگین دشمن رفیق های خود را تنها نمی گذاشتند.
با یک دست تیربارشان را می چسبیدند و می جنگیدند تا همرزمان خود را تآمین بدهند. و با دست دیگر رفیق زخمی خود را از معرکه بیرون می بردند.
همین بچه های عاشق خمینی وقتی اسیر به ارودگاه دشمن بعثی می روند، شهید شده یا مانده - کتک خورده اما حاضر نشده اند کلمه ائی به امام العاشقین توهین کنند.
«فانوس کمین» به قلم: غلامعلی نسائی، که به تازگی توسط نشر عماد فردا منتشر گرده است، درک عمیقی دارد از این رابطه دوسویه، که سلسه مراتب حقیقی درک شخصیت های آن است، با امام العارفین که خود امام می فرمایند: «خدایا من را با بسیجی ها محشور بگردان»
در فصل ولایت این کتاب این گونه امده است: در یک خرداد گرم، خبری بزرگ غافلگیرمان کرد؛ خبری بسیار گدازنده که همة روزمرّگیهای اسارت را در خود محو کرد. خبری که همة اردوگاهها را بههم ریخت. خبر آوردند که امام بیمار است. مردم ایران پشت در جماران هجوم آوردهاند.
همة کوچهها و خیابانهای تهران، همة ملت ایران دست به دعا برداشتهاند برای حضرت امام. عراقیها این خبر را توی اردوگاه پخش کرده بودند که روحیة بچهها را خراب کنند.
نماز، دعا و نیایش ممنوع بود. شبها به بهانة خواب میرفتیم زیر پتو و برای سلامتی امام دعا میکردیم. گریه بود و دعای توسل و اشک.
خبر بیماری امام، دلها را شورانده بود. تمام اردوگاه را ماتم گرفته بود. روزهای اول که این شایعه توی اردوگاه پخش شد، گمان میکردیم برای تضعیف روحیة اسیران است.
حضرت امام برای ما یک سمبل بسیار مقدس بود.
عظمت داشت. آنقدر که بهیاد امام بودیم، به فکر پدر و مادر خودمان نبودیم.
آنقدر که برای امام دعا میکردیم، برای خانواده، برای آزادی و رها شدن از بند اسارت دعا نمیکردیم.
عراقیها این را خوب درک کرده بودند؛ برای همین هروقت میخواستند حال یک اسیر بسیجی را بگیرند، به حضرت امام توهین میکردند.
به امام که توهین میشد، قلبمان میشکست و روح و روان ما را، رنجی بزرگتر از اسارت آزار میداد.
بارها پشت پنجره میایستادند و داد میزدند: «امام مات». یا میگفتند امام حالش خیلی بد است.
اما این بار فرق داشت.
دلها نگران و هراسان بود. انگار همه منتظر شنیدن خبر بزرگی بودند.
صبح روز چهاردهم خرداد، توی حیاط هواخوری، دلها نگران و پر از تشویش بود. خدایا! حال امام چه خواهد شد؟ سرنوشت ایران به کجا خواهد کشید؟ اگر امام نباشد، چه کسی لیاقت رهبری را دارد؟
پرسشها بیپاسخ بودند. با دلهای پر از تشویش و نگران، دوباره به آسایشگاه رفتیم. نماز و نهار که در کار نبود. همه بهخاطر سلامتی امام، روزه داشتیم. فضای اردوگاه آکنده از التماس و نیاز به درگاه خدا بود.
ساعت پنج بعدازظهر، در حیاط هواخوری، انگار تمام اردوگاه به ماتم نشسته بود. عراقیها راهبهراه میگفتند: امامتان رفت؛ امام فوت.
بعد از افطار هر کدام کنجی کز کردیم و رفتیم تا کوچه پسکوچههای خیال. از مرز ایران گذشتیم. اهواز و اندیمشک و تهران، پسکوچههای جماران، خانهبهخانه و ذرهبهذره، روح و روان ما ذکر و دعا شده بود.
زن، مرد، پیر و جوان نشسته بودند. دستها بهسوی آسمان، پشت دروازههای جماران، ما هم بست نشستیم، زرد رخ، با لباسی به رنگ زرد، در جمع عاشقان امام.
در همین حال یک عراقی فریاد کشید: آهای ایرانیها! آهای بسیجیها! امامتان مُرد، امامتان رفت. پریدیم پشت پنجره. سروان بود یا سرباز، نفهمیدم. یک عراقی خبر آورده بود؛ خبری که داغ بزرگی بر دل همة اسرا نشاند. ما که باور نداشتیم.
بچهها سرشان را کردند لای نردهها و داد کشیدند: دروغه، دروغه. عراقی دروغگو...
بعد، آن عراقی بهسمت آسایشگاه هشت رفت. من آسایشگاه هفت بودم. از پشت پنجره، حسن را صدا کردند.
- حسن رفسنجانی! تعال، تعال!
معروف بود به «حسن رفسنجانی». بچة رفسنجان بود، به همین خاطر عراقیها اینطور صدایش میزدند.
- بیا جلو، هی حسن! من الحسن روی.
به فارسی و عربی مخلوط حرف میزد.
نه میتوانست خوب فارسی حرف بزند، نه همهاش را به عربی ادا میکرد. حسن آمد مقابل پنجره و روبهروی عراقی ایستاد. حسن چهرة معصومانهای داشت.
بسیجی و عاشق امام بود. قدش نسبتاً بلند، اما بهشدت نحیف و لاغر بود. با این حال نشان میداد که خیلی قدرتمند است. 26 سالش بود، ولی اسارت شکسته بودش. بهظاهر خموده، پیر و افتاده شده بود؛ با این همه هنوز همان حسن رفسنجانی سنگر و تانک و خاکریز و کوچههای کمین بود.
سرباز عراقی گفت: حسن! آهای حسن!
اسرا دلدل میکردند که سرباز آمده است چه به حسن بگوید. حسن با آرامش گفت: بله!
سرباز خودش را جمع کرد و گفت: حسن! امام فوت. امامتان دیگر فوت، فوت.
حسن با طمأنینه و بدون اینکه واکنشی از خود نشان بدهد، یکراست و بدون حاشیه گفت: اعُوذُ بالله ِمنَ الشَیْطانِ الرَّجیم. بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرََّحیم. «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ تُصیبُوا قَوْمًا بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمینَ»؛ یعنی، اى کسانى که ایمان آوردهاید! اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، فورى تحقیق کنید. مبادا بهخاطر زودباورى و شتابزدگى تصمیم بگیرید و ناآگاهانه به قومى آسیب رسانید، سپس از کردة خود پشیمان شوید.
حسن آیة شش از سورة حجرات را برای سرباز عراقی خواند و خیره شد توی چشمهایش. سرباز عراقی برآشفت، ولی چیزی نگفت. چهره درهم کشید، اخم کرد و رفت.
انگار حسن یک تشت آب جوش ریخته بود روی سر سرباز؛ آتش گرفته بود، تند گام برمیداشت. گویی حسن خبر ناگواری را با رمز به او گفته بود. ما نیز حیرت کردیم.
سرباز عراقی فردا صبح با یک برگ روزنامه در دست برگشت. صدا زد: حسن، حسن! روی، تعال!
حسن یک کنجی کز کرده و در خلوت خود به عزا نشسته بود.
همة بچهها، نگران و ناراحت توی حال خودشان بودند.
سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و رفت پیش پای حسن؛ مثل کسی که بدهکار باشد. برای اولین بار یک عراقی، شکسته و خرد شده آمده بود که خودش را، حرفش را ثابت کند. آمده بود که از خودش دفاع کند.
حسن از جایش تکان نخورد. سرباز عراقی روزنامه را مقابل حسن نگه داشت.
بعد چرخی زد و آن را به همة اسرا نشان داد و گفت: حسن، نگاه کن! این سند، این خبر.
ادامه این حکایت پر ماجرا را در فصل ولایت کتاب: «فانوس کمین» از نشر عماد فردا دنبال کنید..