از "ژاکلین ذکریای ثانی" تا "زهرا علمدار"
منژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستمو از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیتمطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریمکه حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هرطوری شده با اون دوست بشم.
.... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعایتوسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمایمن رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود کهاظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسلبریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارنددعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولیناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه میرفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یادگرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیقبیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراهکتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنامی شدم.
اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود کهیکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کردکه همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روزاعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدمکه تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد وگفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطهای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالنبزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهداو آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه میکردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد بهحرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادترسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....»
پرسیدم: علمدار کیه؟ چوناسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونیکه ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطیصبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، بااسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوبشدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه ایننوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتمتازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یهکنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه کهرسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچهشهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارتعاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا میخونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قراربود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعتحدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقاتمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه.
خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هامتبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اونهم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثلمریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمانبودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوبشد....