برشی از زندگی شهید غلامرضا زعفری
در حین عملیات خیبر که برای شناسایی جلو رفته بود، با کمین دشمن روبرو شد و سرباز دشمن با آرپی جی برای اسیر کردن او اقدام کرد. خودش تعریف میکرد در حین فرار سرباز دشمن با آرپی جی به سمت من شلیک کرد و احساس کردم گلوله از زیر بغلم در حال فرار عبور کرد به طوری که باد پره آرپی جی رو حس کردم. می گفت: باز من ول کن نبودم و چند لحظه استراحت کردم و دوباره به سمت مواضع دشمن رفتم و داخل سنگر استراق سمع دشمن خودم رو پنهان کردم. اما یک لحظه به خودم آمدم که دیدم روی مین والمر نشسته ام و تعدادی بدنهای شهید در کنارم داخل چاله ای قرار دارد. اما شناساییام را انجام دادم و در وقت برگشت تک و تنها بودم. با نیروهای گشتی شناسایی دشمن روبرو شدم و اونها فهمیدند تنها هستم و خواستند مرا اسیر کنند که با توکل به خدا، اونها رو قال گذاشتم.
اینها گوشه ای از خاطرات شهید غلامرضا زعفری از علمداران گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) بود. شهیدی که 15 فروردین سالروز عروجش بود.
غلام در عملیات عاشورای 3و والفجر 8 حضور فعال داشت و در عملیات کربلای یک به عنوان نیروی گشتی شناسایی به اطلاعات عملیات مامور شد و به عنوان تخریبچی تیم اطلاعات عملیات وارد شناسایی منطقه باغ کشاورزی مهران شد. تعریف میکرد که در مسیر به کانال دشمن رسیدم. بچه های اطلاعات رو عقب تر نگه داشتم و خودم رفتم سمت کانال، بالای کانال رسیدم و خودم رو مخفی کردم. دشمن درحال گونی چیدن لب کانال بود که احساس کردم سرم سنگین شد. قلبم داشت می ایستاد. حس کردم یک گونی هم روی سر من گذاشتند، دقایقی گذشت و سربازهای دشمن رفتند برای ترمیم ادامه کانال و من توانستم سرم رو از زیر گونی ها بیرون بیاورم. اما باز هم ول کن نبودم و وارد کانال شدم و گونی مقابل سنگر اجتماعی رو با احتیاط بالا زدم. حتی تعداد نیرویی که داخلش بود شمردم. غلام در اون شب تاریک موانع عمیق باغ کشاورزی مهران رو با حداکثر دقت بررسی کرده بود و حتی میگفت فاصله بین مینها و فاصله بین نوار مین ها رو هم قدم شمار کردم. اونایی که با کار شناسایی آشنایی دارند، میدانند که این کارها چقدر تهور و توکل میخواد. بیخود به او ببر مازندران نمیگفتیم، غلام همیشه آماده بود در کربلای 5 هم چندین تن مواد منفجره برای انفجار مواضع و دژهای دشمن به خانه ای در خرمشهر انتقال داد که درصورت نیاز مورد استفاده قرار بگیرد.
جعفر طهماسبی، دوست و همرزم شهید زعفری که خاطرات بالا را با کلی اصرار از زیر زبان شهید بیرون کشیده بود، درباره آخرین روزهای قبل از شهادت او چنین نقل میکند: «شهادت بهترین رفیقش و رفیقم؛ رسول فیروزبخت، غلام رو غصه دارکرد. در مقر الوارثین بودم که خبر شهادت رسول رو دادند. داشتم میرفتم برای نماز مغرب و عشا به حسینیه الوارثین (موقعیت تخریب ل10 در جاده فکه) که دیدم از دور صدای غلام میاد. من رو از دور که دید قدمهاش رو بلندتر برداشت و همینطور که سمت من میومد صدا میزد: این الرسول و صداش میگرفت. وقتی به هم رسیدیم دست در گردن من کرد و شروع کرد گریه کردن.
به خدا قسم من تا به حال اینجوری ندیده بودم گریه کنه. هم میخواست عقده اش رو خالی کنه و هم میدید بچه ها دارن نگاه میکنند. کارش به هق هق افتاد، غلام خیلی تو دار بود و بعد از رسول دیگه بوی رفتن میداد. وقتی خبردادند همه گردان و مقر شد یکپارچه گریه؛ آخه غلام عزیز همه بچه های تخریب لشکر10 بود.»