از لحظه ای که رفته پدر گریه می کنی
داغ پدر مگر که برای تو بس نبود
حالا برای داغ پسر گریه می کنی
میخ گداخته جگرت را درید و سوخت
می سوزی و به سوز جگر گریه می کنی
این چوب نیم سوخته آیینه دق است
تا می کنی نگاه به در گریه می کنی
این استخوان در گلویم راه گریه بست
اما تو جای هر دو نفر گریه می کنی
افتاده ام به پای تو مانند اشک تو
من آب می شوم تو اگر گریه می کنی
از شام تا طلوع سحر بغض می کنم
از شام تا طلوع سحر گریه می کنی
از فرط درد خنده و گریه یکی شود
لبخند می زنی؛ به نظر گریه می کنی
تنها سلاح دست تو این اشک چشم توست
با چادری که هست سپر گریه می کنی
هرکس بیاید از پی احوالپرسی ات
پرسد چه حال یا چه خبر؛ گریه می کنی
دستی شکسته اشک مرا پاک می کند
دستی گرفته ای به کمر گریه می کنی
بیت الحزن که می روی از خانه، هرقدم
کوچه به کوچه بین گذر گریه می کنی
همسایه ها برای تو پیغام داده اند
بس کن تو فاطمه! چقدر گریه می کنی
شاعر: محمد رسولی