یک بار ، یکی از سلسله عملیات های والفجر شروع شد. ما هم به اهواز رفتیم. مستقیما خودمان را رسانیدیم به بیمارستان سینا.حتی هلال احمر اهواز هم نرفتیم که مجوز بگیریم. مجروح خیلی زیاد بود و می دانستیم به کمک، احتیاج دارند.سالن و اورژانس و همه جا پر از مجروح بود.
مرتب به بخش ها سرک می کشیدیم و سرم مجروحان را آویزان کرده بودیم. یادم هست که یک بسیجی نوجوان آورده بودند که تیر به پایش خورده بود. می گفت :((نمازم را نخوانم به اتاق عمل نمی روم.))
من به محوطه بیمارستان رفتم باران باریده بود و همه جا خیس بود. خیلی گشتم تا جای خشکی پیدا کردم و کمی خاک آوردم. بسیجی نوجوان تیمم کردو نمازش را خواند، بعد به اتاق عمل رفت. دکترها از برخورد این بسیجی حیرت کرده بودند
سیزده ساله ها ص137