شام را در نجمیه خوردیم و پس از هماهنگیهای اولیه و مدتی انتظار، با یک دستگاه مینیبوس به سمت راهاهن حرکت کردیم.
به گزارش فارس، ساعت هشت شب طبق قرار قبلی در بیمارستان نجمیه بودیم. کمی با تأخیر رسیدم. اکثر همسفرها رسیده بودند، دو سه تایی هم هنوز نرسیده بودند. آنها هم آمدند. شام را در نجمیه خوردیم و پس از هماهنگیهای اولیه و مدتی انتظار، با یک دستگاه مینیبوس به سمت راهاهن حرکت کردیم.
تهران شلوغ و خیابان حافظ پرترافیک بود. نیمساعتی در راه بودیم. در ایستگاه راهآهن نیز مدتی معطل شدیم و بالاخره شب از نیمه گذشته بود که سوار قطار شدیم و قطار به سمت جنوب حرکت کرد. مقصد اهواز...
اکثر رفقا سالهای آخر دانشکده را میگذراندند و با طی دورههای فشرده آموزش تئوری و عملی، برای ارائه خدمات پزشکی در جبهه آماده شده بودند.
پزشک کم بود و جراح کمتر و در جبههها خیلی از کارورزان و پزشکان عمومی مجبور به انجام وظایفی بودند که علیالقاعده میبایست آنها را یک جراح انجام دهد. اما چارهای نبود. ما هم بنا به ضرورت پیش از آنکه دورههای کارآموزی و کارورزیمان تمام شود دورههای فشردهای برای ارائه خدمات پزشکی و درمان آسیبهای ناشی از جنگ دیده و عازم جبهه شده بودیم.
قطار آرامآرام و بیعجله حرکت میکرد. شب سپری شد و روز از راه رسید. تمام روز را نیز در کوپههای قطار چشم به صحراها و شهرهای سر راه دوختیم و دوباره تاریکی از راه رسید.
طرفهای آخر شب بود که به اهواز رسیدیم و در ایستگاه از قطار پیاده شدیم. بچههای دستاندرکار و کسانیکه وظیفه هماهنگی و سرگروهی را به عهده داشتند، پس از تماس با مسئولینی که منتظر ورود دسته جاتی نظیر ما بودند با یک مینیبوس ما را به سمت نقطهای که از نظر ما نامعلوم بود حرکت دادند.
در راه از روی کنجکاوی از مقصدی که قرار بود برویم سوال میکردیم، اما جوابی نمیشنیدیم و یا حداکثر جوابهایی مبهم و نامشخص، بعضیها جواب میدادند "گفتن نگین"، شما اگر خواستید بخوانید "گفتهاند نگوئید"، یعنی به دلائل امنیتی و اطلاعاتی شما نباید بدانید فعلا کجا میرویم.
بعدها این عبارت تکیه کلام بسیاری از بچهها شد و به شوخی گاه و بیگاه در محاوراتشان در پاسخ به یک سئوال بیاهمیت جواب میدادند"گفتن نگین"!
هوا بارانی بود و شب غیر مهتابی و تاریک، و حرکت آهسته و توأم با مشکلات ماشین، و پیچ و خمهای گاه و بیگاه و توقف در بعضی از نقاط مسیر برای گذشتن از خطوط نگهبانی، قدرت شخیص جهت را از ما گرفته بود و فقط چون میدانستیم در اهواز پیاده شدهایم احساس میکردیم احتمالاً باید جایی در قسمت جنوبی خطوط جبهه باشیم و از روی پستهای نگهبانی میشد تشخیص داد که در بخشهای ابتدایی ورود به خط دفاعی هستیم.
پس از چند ساعت حرکت نه چندان سریع با مینیبوس، در حالیکه صداهای بسیار خفیف و دوری از انفجار به گوش میرسید در نقطهای پیاده شدیم که به نظر میرسید دور تا دورش را دشت بی انتها فرا گرفته و البته با توجه به تاریکی شب تشخیص اینکه در دوردستها آیا شهری، پادگانی چیزی هست یا نه امکانپذیر نبود.
جایی که پیاده شدیم تکتک، نخلهایی داشت که به نظر نمیرسید بارور باشند، امّا منظره زیبایی داشتند. در بین نخلها چادرهای علم کرده که از باران خیس شده بود جا بهجا چشم میخورد. در بدو ورود کسانیکه نقش راهنما را به عهده داشتند با تأکید، خطر حمله گرازهای وحشی در بین علفزارهای بین نخلها را گوشزد کردند. شنیدن نام گراز و تصوری که از سرعت و قدرت این حیوان کریهالمنظر داشتم خواب از سرم پراند و با دقت بیشتری اطرافم را نظاره کردم.
به یکی از چادرها راهنمایی شدیم و چون جا برای همه نبود عدهای به چادری دیگر رفتیم. شب از نیمه میگذشت اما هنوز شام نخورده بودیم، به همین خاطر بچههایی که شکموتر بودند و یا شاید رویشان بازتر بود به جستجوی چیزی برای سد جوع پرداختند و البته چیزی جز نانهای تکه پاره چند روز مانده و پنیر خشکیده نیافتند.
شام را خوردیم و قرار شد استراحت کنیم. اما پیش از استراحت، تقریباً همه بچهها مشکل قضای حاجت داشتند! و به همین خاطر، یک تمایل و در نتیجه یک تحرّک عمومی برای کشف وسائل آن یعنی آب، آفتابه و محل مورد نظر براه افتاد! و البته پیدا کردن هر کدام از آنها مدتی وقت برد.
امّا دست آخر تحمّل در صفی نسبتاً طویل و ترس از حمله گرازهای وحشی عدهای را بطور کلی منصرف کرد! و کسانی هم که ظاهراً موفق شده بودند چندان راضی به نظر نمیرسیدند و این البته برمیگشت به اختلال فیزیولوژی طبیعی بدن انسان که در شرایط ترس و اضطراب و بسیاری از آموزش مختل میشود!
خواب مسلط شده بود. تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم و اگر شد چرتی بزنم و به همین خاطر در گوشهای از چادر جایی پیدا کردم و دراز کشیدم. نمیدانستم کجا و در چه شرایطی بسر میبرم و از طرفی تقریباً به هیچ کدام از سؤالاتمان در این زمینه پاسخ مشخصی داده نمیشد. به همین خاطر نمیدانستیم خود را باید برای چه شرایطی آماده کنیم.
کسانیکه در چنین موقعیتهایی قرارگرفته باشند خوب میدانند که نمیشود در چنین وضعی خوابید.
آدم در خط مقدم هم که باشد اگر از شرایط تا حدودی اطلاع داشته باشد امکان دارد با تطبیق خود شرایط موجود بتواند چرتی بزند و حتی بخوابد، اما وقتی نمیدانستیم موقتاً این جا هستیم و یا نه، چند روز خواهیم ماند؟ آیا فقط برای نقل و انتقال اینجا توقف کردهایم و یا مقصدمان همین جاست؟
و.. باعث میشد خیلی درخوابیدن موفق نباشیم.
چیزی در حدود یکی دو ساعت بعد از ورودمان به این محل نگذشته بود که گفتند به سرعت آماده شوید برای انتقال و دوباره پاسخهایی مبهم و نامشخص در مقابل سئوالات متعدد ما مبنی بر اینکه به کجا میرویم؟ بعدا فهمیدیم این منطقه موقعیت شهید خرازی از موقعیتهای لشکر محمد رسولالله(ص) است.
این بار سوار یک آمبولانس شدیم، حدود 15-10 نفر عقب یک آمبولانس به زور سوار شدیم و تعداد دیگری از بچهها با یکی دو تا ماشین دیگر حرکت کردند.
در بخشی از مسیر، آمبولانس به گل نشست و از جایش تکان نخورد. پیاده شدیم و با کمک همدیگر سعی کردیم آمبولانس را که تا شاسی به گل فرو رفته بود بیرون آوریم.
صحرای دست نخورده در اثر باران تا عمق حداقل نیم متری خیس خورده و گل چسبندهای ایجاد کرده بود زمین مثل چسب عمل میکرد و حرکت حتی برای ما مشکل بود و پاهایمان تا مچ و بلکه بیشتر در گل فرو میرفت و کنده نمیشد چه رسد به ماشین!
ما که هنوز لباسهای معمولی خودمان را به تن و کفشهای میهمانی! بپا داشتیم بیشتر از بچههای دیگری که از تهران با لباس رزم حرکت کرده بودند در مشقت بودیم و بالاخره با همت و تلاش 15-10نفری، آمبولانس از گل خارج شد و دوباره حرکت به سمت مقصدی که فعلاً قرار نبود بروز داده شود.
یکی دو ساعت دیگر راندیم. داخل آمبولانس به خاطر اینکه به بیرون دید نداشتیم از نظر تشخیص اینکه به کجا و کدام طرف میرویم وضعیت بغرنجتر بود. اما گاهی از شیشه جلوی آمبلوانس میدیدیم که مناطقی آبادتر و سرسبزتر رخ مینمایند. احتمالا حوالی خرمشهر، دارخوئین، آبادان و یا جایی نزدیک آنها بودیم. از روی حرکت آمبولانس تشخیص دادیم که روی جاده آسفالته قرار داریم، بعد از آن احتمالً از روی یک رودخانه گذشتیم.
نزدیکهای سحر بود اما هنوز سحر نشده و هوا تاریک بود. به منطقهای رسیدیم که نخلستانهای انبوه داشت و آبادی و آبادانی به چشم میخورد. در نقطهای آمبولانس ایستاد و پیاده شدیم.
راننده آمبولانس گفت از اینجا به آن طرف نمیشود با ماشین رفت باید پیاده بروید. یکی دو نفر که راهنما بودند از جلو و ما به ستونی نامنظم از پشت سرشان حرکت کردیم.
در راه به خاطر باران و گل و لای شدید هر از گاهی یک نفر به زمین میخورد و در دل شب بدون گله و شکایت برمیخواست و به حرکت ادامه میداد.
یکی از همسفرها که مجروح جنگی بود و پای مصنوعی داشت به زحمت میتوانست حرکت کند، و برای همین مسئله را با من در میان گذاشت و از من خواست تا در طول راه کمکش کنم و مواظب ناهمواریها و گل و لای چسبنده راه باشم تا زمین نخورد. من نیز همین کار را کردم. اما علیرغم اینکه جسمش را به من تکیه داده بود تا زمین نخرود، روحش سالم و استوار بود و شاید تکیهگاه روح رنجور و خسته من و از این جهت یک همراهی دو طرفه ایجاد کرد و این همراهی تا مقصد ادامه داشت و باعث الفتی شد بین من و او، الفتی که تا سالها پس از آن نیز ادامه پیدا کرد.
پس از مدتی پیاده روی به محلی رسیدیم که حالت یک روستا را داشت و در یک خانه گلی جایگزین شدیم. حالا دیگر سحر شده بود و اذان صبح به گوش میرسید. نماز صبح را خواندیم و علیرغم مشکلاتی که برای خواب وجود داشت خوابیدیم.