صدام در جنگ به طور کلی از سه عامل تاول زا یا گاز خردل (سولفورموستارد)، عامل اعصاب یا گازهای ارگانوفسفره مثل تابون و سارین و سومان و عامل خون یا سیانور استفاده کرد سال 63 در عملیات بدر بعد از کلی دربدری به دلیل دیر رسیدن بالاخره تونستم تو گردان تعاون لشگر سیدالشهدا به واسطه دوستی با برادر هوشیار(فرمانده گردان) یه جای خالی گیر بیاورم. تو دسته ای که به آن معرفی شدم، تقریبا همه حال و روز منو داشتند و دقیقه 90 به منطقه رسیده بودند و با کلی التماس و درخواست تونسته بودند در گردان تعاون جایی داشته باشند.
از بچه های دسته ما یعنی کسانی که الان ازشون خبر دارم تنها سه نفررا می تونم اسم ببرم:
مسیح الله بروجردی (نوه ی دختری حضرت امام (ره))، سعید رمضانعلی که تقریبا همیشه با هم بودیم (در عملیات بیت المقدس در حالی که هر دو در نزدیکی هم بودیم، من به خاطر گرمازدگی به عقب منتقل شدم و سعید اسیر شد) و حسین کلهر( که در همان عملیات دو چشم خود را از دست داد)
فرصت خیلی کم بود و تا اومدیم همدیگرو بشناسیم، رسیدیم به منطقه (جزیره مجنون)، و تا رسیدیم صدام هم نامردی نکرد (شما بخوانید نامردی کرد)، یه شیمیایی زد وسط گردان و تا بیاییم از رنگ (چون بمب فسفری که معمولا برای گرای توپخانه از آن استفاده می شد، رنگ سفید دارد و غالبا در هنگام حملات شیمیایی صدام برای اینکه هم متوجه موقعیت شود و هم از عنصر غافلگیری استفاده کند از این معجون در ترکیب بمبش استفاده می کرد) یا بوی آن (بوی سیر، پیاز یا تربچه) بفهمیم چه خبره، همه یه جورایی آن را استنشاق کردیم.
صدام در جنگ به طور کلی از سه عامل تاول زا یا گاز خردل (سولفورموستارد)، عامل اعصاب یا گازهای ارگانوفسفره مثل تابون و سارین و سومان و عامل خون یا سیانور استفاده کرد.
اولین نفر که مدتی از رده خارج شد، برادر هوشیار بود که ماسکش را به راننده اش داد و با چفیه خیس بر صورتش سعی کرد از محل اصابت بمب خارج شود. چند سال پیش اتفاقی او را دیدم، سر و مر و گنده، مثل همیشه. شنیده بودم شهید شده برای همین از دیدنش خیلی خوشحال شدم و به شوخی چند بار گفتم:
شهیدان زنده اند، عجب!، چقدر دنبال یه نمونش بودم!
منو دعوت کرد رفتیم دفترش در صندوق قرض الحسنه بسیجیان در خاوران.
بعد خاطره عجیبش را برایم تعریف کرد: "گفت سه سال بعد از این اتفاق در دوکوهه، شب هنگام مشغول نماز بودم، و در سجده آخر بدنم کاملا بی حس و سر شد، طوری که سر و صدا ها رو می شنیدم، اما امکان اینکه تکانی بخورم را نداشتم، بچه ها سفره شام را انداخته بودند و منتظرم بودند تا من هم به جمعشان اضافه شوم، مدتی گذشت، چند تیکه نثارم کردند، مثل برادر هوشیار، نمازت جعفر طیار شد، ولی در نهایت نگران شدند و یکی از بچه ها بالای سرم آمد و بعد از چند بار صدا زدن با دست من را تکان داد که باعث شد تا روی زمین بغلطم. بلافاصله من را راهی تهران کردند، اما عامل اعصاب به گونه ای عمل می کرد که هر چند ساعت دچار تشنج شدید می شدم، به گونه ای که به خاطر هیکل درشتم چند نفر هم حریفم نمی شدند و به همین دلیل من را به تخت می بستند. طولی نکشید که به کما رفتم..."
در کما بودم که از بزرگی برایم وقت گرفتند تا مرا نزد او ببرند تا دعای خیرش واسطه ی سلامتی ام شود. زمان مقرر رسید و مرا بر روی ویلچر به خانه اش بردند، دوستانم از تشنج هایم گفتند به همین دلیل اطرافیان این مرد بزرگ اصرار داشتند که حتما در کنار ما بمانند، اما وی با درخواست آنها مخالفت کرد و از آنها خواست تا از اتاق بیرون بروند تا برایم دعا بخواند، من تنها زمانی را بیاد می آورم که سرم بر بالین او بود و وقتی چشم باز کردم فقط او را دیدم، و از دیدن او آنچنان دچار شوق شدم که با صدای گریه ام دوستانم و اطرافیان به داخل اتاق آمدند، او همچنان دعا می خواند و بر سرم دست می کشید ."
به اینجای حکایتش که رسید، با هم زدیم زیر گریه، و برادر هوشیار گفت پس از آن دیگر تمام مشکلاتم رفع شد...
خوب اینها همه مقدمه بود برای رسیدن به مطلبی که در این مقال نمی گنجد!!...
در عکس بالا(بعد از اینکه آمپولامون رو زده بودیم، گفتیم قبل از هر اتفاق غیرمنتظره دیگر عکسی به یادگار بگیریم) کسی که فلش بالای سرش است، منم!، سمت راستم به ترتیب سعید رمضانعلی و کلهر قرار دارند، سمت چپم، به ترتیب نفر اول اسمش همچنان نوک زبانم می چرخد! و نفر بعدی را هم عمرا نمی توانم به یاد بیاورم!
پی نوشت:
یک ضرب المثل فرانسوی است که می گوید "هر حقیقتی را نباید گفت." اما من گفتم!
toute vérité n"est pas bonne à dire
*مسعود شجاعی طباطبایی