| |
کشاورز بود. چون خلى شر بود، فرستاده بودنش منطقه. مى گفت: «خودم را مى کشم یا زخمى مى کنم تا مرا به عقب بفرستند». با شهید غلامى آشنا شد. شهید غلامى از او پرسید: «چه کار مى توانى بکنى؟» نتیجه این شد که آشپزى کند. مى گفت: «من کشاورزم و درآوردن چغندر از زمین و درآوردن شهید از خاک، هیچ فرقى براى من ندارد». رفته رفته با شهدا مأنوس شد. چنان عاشق شهدا شده بود که گریس به دست، هفت کیلومتر راه را مى رفت پاى بیل میکانیکى، تا کار تفحص به تأخیر نیفتد. دست به قلم شده بود و چنان درباره شهید مى نوشت که باور نمى کردى این سرباز، سیکل هم ندارد |
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 4:0 عصر روز شنبه 87 شهریور 9