کمتر کسی می داند که سیدرضا میرکریمیِ کارگردان، از هفده سالگی وارد جنگ شده و در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار بهیار بوده؛ او بعدها هم به عنوان رزمنده در عملیاتهای مختلف به جبهه رفته و روایت جالب زیر خاطره نخستین تجربه امدادگری اوست.
سلام کردم. دکتر بدون آن که جواب بدهد، زل زد توی چشمهای من و گفت: قندی نمکی؛ گفتم بله؟ تکرار کرد قندی نمکی! فکر کردم باید اسم یه آدم باشد. پشت سرم را نگاه کردم. کسی نبود. مرد موبور با چشم اشاره کرد، رفتم پیشش، آهسته گفت: قندی نمکی یعنی سرمهای توی آن قفسه و آهسته پرسید: تو واقعا امدادگری؟!
نماز که تمام شد به جای تقبلالله گفت: من هم میآم. ترسیدم دیرتر بگویم، تصمیمم عوض شود. مصطفی انگار جبهه ملک باباش باشد، گفت: نمیشه. محمدرضا گفت: چرا نمیشه، اینطوری همه با همیم. مصطفی ول کن نبود: این، آموزش ندیده.
هم محل بودیم، بچههای محله سیدلر زنجان، کنار بازار پایین. دو ماهی بود همه میرفتند بهداری سپاه، آموزش میدیدند. هر روز هم میآمدند توی محل، پز درسهایی که یاد گرفته بودند میدادند: آمپول زدن، زخم بستن و... سعی میکردند حرفهای تخصصی بزنند، انگار دارند پزشکی میخوانند. میگفتند باید از بهداری شروع کنیم تا مادرها رضایت بدهند ولی من دوست داشتم رزمنده بشوم نه امدادگر.
برعکس بقیه، مشکل من مادرم نبود، پدرم بود. میگفت: شما نمیدونین جنگ یعنی چی! خودش بازنشسته ارتش بود. میگفتم: امدادگر را جلو نمیبرن باباجان. گوش نمیکرد. میگفت: 18 سالت که تمام شد. تمام را جوری میگفت که یعنی سه، چهار سال بعد. میگفت: باید سال تمام شود تا به حساب بیاید.
میگفت: تو متولد بهمنی، بهمن به این ور نزدیکتره تا اونور. هنوز نمیدانم مادر چطور امضایش را برای پای رضایتنامه گرفته بود. کارهای مادر با دعا پیش میرفت. هر شب صدای نماز شب خواندنش از پستو میآمد، صدای گریههای بعد از نماز شب. فکر میکردم من که بروم جبهه، لابد بلندتر گریه میکند. چرا مثل بقیه مانعم نمیشد. یک پسر که بیشتر نداشت.
مصطفی و محمدرضا پارچه جلوی اتوبوس را نصب میکردند که رویش نوشته بود: امدادگران اعزامی زنجان به جبهههای حق علیه باطل. باد، برگهای زردشده پاییزی را توی تور دروازه گل کوچک کیر انداخته بود؛ همان دروازهای که پشت دیوار حمام داداشی پنهانش میکردیم. مادر دستش را آرام روی شانه چپم گذاشت و آیةالکرسی خواند.
از پلههای اتوبوس که بالا رفتم، صدای صلوات توأم با شادی بچهها بلند شد. بیشتر بچههای کلاس روی صندلی اتوبوس نشسته بودند.
فکر کردم معلم ریاضی امروز از کی درس میپرسد؟ حسینی، مسئول ریزنقش گروه، با دفتر و دستک رسید: سید تو هم بالاخره کربلایی شد؟ با خجالت سرم را پایین انداختم. گفت: سرت را بالا بگیر مرد! سرم را بالا گرفتم. آرام گفتم: ولی من آموزش ندیدم. نشنید. کاروان بهیاران اعزامی اتوبوس را گذاشته بودند روی سرشان. به پرونده توی دستش نگاهی انداخت و پرسید: 18 سالت که هست؟ ترسیدم بگویم 18 سالم هست ولی چیزی بلد نیستم، بعد برگردد پیش همه بگوید: پس برای چی اومدی پسرجان، مگه خانه خاله است؟ از پنجره بیرون را نگاه کردم. مادرم یک سر و گردن بالاتر از بقیه زنان ایستاده بود.
محمدرضا گفت: تا برسیم اونجا، چی یاد گرفتیم به تو هم یاد میدیم. گفت: کاری نداره، زود یاد میگیری.
کاری نداشت؟ آمپول زدن سختترین کار دنیا بود. چشمهایم را دزدیدم تا کسی نفهمد از آمپول وحشت دارم. از شیشه اتوبوس تا ته کوچه پیدا بود. مادر آن طرف جوی ایستاده بود. برایش لبخند زدم. هنوز لبخند فتح روی لبم بود که مردی قوی هیکل، دوش به دوش زنی خشمگین از ته کوچه پدیدار شد. پدر بود با قدمهایی که به دویدن بیشتر شباهت داشت و زن همراهش، خاله فریده بود، یار کمکی پدر در صحنههایی که میدانست نمیتواند حریف مادر شود.
خاله فریده یک راست از پلههای اتوبوس بالا آمد و صاف ایستاد بالای سر من. پدر کنار جوی با مادر بگو مگو میکرد. خاله دستش را از زیر چادر سیاهش بیرون آورد، انداخت زیر بازوی من و با چنان تحکمی گفت: بلند شو بریم که بیهیچ مقاومتی راه افتادم. سکوتی محض همه اتوبوس را گرفت. خاله فریده معلم بود با استعداد زیاد در سخنوری. خطابه مستدلی قرائت کرد. حرفهایش را نمیشنیدم. تمام حواسم به چشمهایی بود که از داخل اتوبوس به غرور له شدن من خیره شده بودند. کنار جوی، مادر با پدر بحث میکرد. کسی از پشت بلندگوی مسجد گفت: خانوادههای محترم با ذکر صلوات از اتوبوسها دور بشید. رزمندهها میخوان حرکت کنند.
خاله فریده دست مرا کشید طرف جوی. زیرچشمی نگاهی به اتوبوس انداختم. بچهها ناامید از همراهی من، دیگر نگاهم نمیکردند. صدای خواباندن ترمز دستی اتوبوس که آمد، مذاکره مادر و پدر هم تمام شد. با هم آمدند پیش من و خاله که گوشه آستین پیراهن من را محکم گرفته بود. در چشمان پدر نگاه نکردم. پدر ناگهان پیشانیام را بوسید: برو، فقط خیلی مراقب خودت باش. خاله فریده خشکش زد. مادر کار خودش را کرده بود.
اتوبوس حرکت کرد. جست زدم روی رکاب. رفقا با تردید نگاهم کردند. دیگر از هیجان اول خبری نبود. چند نفر آهسته صلوات فرستادند. کمی که دورتر شدیم، مادر صورتش را با چادر پوشاند. از زنجان که بیرون رفتیم، بچهها خوراکیهایشان را از ساکها بیرون آوردند، درست مثل اردوهای مدرسه. خوارکیها که تمام شد، چند نفر در انتهای اتوبوس شروع به خواندن کردند. دفتر 40 برگ و خودکار بیک آبی را بیرون آوردم و رفتم نشستم پیش محمدرضا.
گفتم: بگو بنویسم. گفت: چی را؟ گفتم: امدادگری را. تا خواست چیزی بگوید، فرهاد و عبدالله هم به جمع اضافه کردند و گفت و گو تبدیل شد به ذکر خاطرات خندهدار و سوتیهای بچهها. ترسم بیشتر شد. خاطرهها بوی خطر میداد. حفظ کردن اسامی و اصلاحات وحشتناک بود. یک اشتباه کوچک، جان یک نفر را به خطر میانداخت و نخاعی را قطع میکرد.
بچهها میگفتند: همون جا عملی یادت میدیم. اما من تئوریاش را هم نمیدانستم. مصطفی گفت: یک جزوه 60 برگ دادن، حفظ کردیم. به تو هم میدیم بخوانی. هم غر زدند که تو چقدر عجله داری، به محض رسیدن که نمیخواهند امتحان بگیرند. غروب بود که به منطقه عمومی سومار رسیدیم. صدای گلوله و خمپاره میآمد. در راهروی ماشین به صف شدیم. مردی عبوس و قوی هیکل پایین پلهها ایستاده بود. بچهها را به گروههای مختلف تقسیم میکرد. هر کس را یک جا میفرستاد. راه همه یکی نبود. کامیونهای پر از رزمنده به طرف خط میرفتند.
خودم را پشت سر محمدرضا و مصطفی جا دادم. جزوه 60 برگی توی ساک بچهها بود که باید آن شب حفظ میکردم. حسینی خودش اولین نفر از ماشین پیاده شد. از دور دستی تکان داد و سوار یک وانت تویوتا به تاخت رفت. به سعید اشاره کردم که به مرد قوی هیکل بگوید ما باید با هم باشیم. نوبت به سعید که رسید، مرد مشخصاتش را نوشت. مصطفی روی پله بالاتر ایستاده بود و سرک میکشید توی دفتر و دستک مرد. مشخصات مصطفی را هم نوشت و بلافاصله با دست اشاره کرد به سمت چپ خودش و جیپی که در انتظار بود. گفت شما با اون ماشین بروید. ساکم را جابهجا کردم روی شانه. اسم مرا نپرسید. سرم را پایین انداختم و با شتاب مصطفی و سعید راه افتادم که صدای مرد میخکوبم کرد؛ اسم؟ گفتم: سلام، سیدرضا هستم.
زیر چشمی نگاهم به جیپ بود. محمدرضا و مصطفی ساکهایشان را برداشتند و سوار شدند. داشتند مرا جا میگذاشتند؛ سیدرضا چی؟ سیدرضا میرکریمی. مرد دست گذاشت روی ردیف اسمهای توی کاغذ و تکرار کرد: سیدرضا میرکریمی چه اسم طولانیای داشتم. مصطفی و سعید هنوز درها را نبسته بودند. منتظر من بودند ولی جیپ با گرد و خاک زیاد راه افتاد. جا ماندم، مرد، آمبولانس این طرف جاده را با دست نشان داد: میری بیمارستان صحرایی 504 ارتش و بلند فریاد زد: نفر بعد.
آمبولانس به تاخت از تپهای خاکی بالا رفت. کف آمبولانس خونی بود. دلم شور میزد. هیچکدام از بچهها همراه نبودند. چه کار باید میکردم؟ راننده گفت: سر بزنگاه رسیدین. امشب عملیاته، منطقه سومار. میخوان برن شهر مندلی عراق رو بگیرند. تا نصفه شب اینجا پر میشه از مجروح. هوا تاریک شده بود. چرا وایسادی، دنبالم بیا. مرد مو بور تند تند توضیح میداد: باید توی اورژانس چهار باشی. امشب عملیاته. مجروح زیاده. مات نگاه میکردم. کلید کوچکی داد دستم: وسایلت رو بذار توی کمد. سریع بیا اورژانس.
دور و بر اتاق را نگاه کردم. نه جزوه آموزشی بود و نه پوستر و نه کتاب. گفتم میروم پیش مرد مو بور و میگویم: بیزحمت یکی از اون جزوهها را بدهید به من. یه ساعته میخونم. روپوش سفید را پوشیدم و نامطمئن راه افتادم. همه جا نور سفید بود. از پشت پردهها صدای آه و ناله زخمیها میآمد. اورژانس دو تا چادر 12 نفره بود که به هم وصل شده بود و در نایلونی داشت. مرد مو بور به همراه چند مرد روپوش سفید دیگر روی تختی خم شده بودند. دو بار صدایش کردم؛ برادر! برادر! نشنید. جلو رفتم. دست زدم پشتش. برگشت. دستهایش خونی بود.
ببخشید، یه جزوه...؛ خشکم زد. شکم جوانی که روی تخت بود، پاره بود و رودههایش بیرون ریخته بود. مرد و همکارهایش تلاش میکردند با دست رودهها را در شکم نگه دارند. ناخودآگاه فریاد کشیدم. یاد حرفهای پدر افتادم. چیزی از جنگ نمیفهمیدم. مرد موبور گفت: برو کمک دکتر و اشاره کرد به تخت بغل. چشمهای پسری را باندپیچی کرده بودند. خون از زیر باند بیرون زده بود. سلام کردم. دکتر بدون آن که جواب بدهد، زل زد توی چشمهای من و گفت: قندی نمکی؛ گفتم بله؟
تکرار کرد قندی نمکی!
فکر کردم باید اسم یه آدم باشد. خوشحال شدم که اسم من را نگفته. پشت سرم را نگاه کردم. کسی نبود. مرد موبور از کنار تخت بغلی مرا میپایید. با چشم اشاره کرد، رفتم پیشش، آهسته گفت: قندی نمکی یعنی سرمهای توی آن قفسه و آهسته پرسید تو واقعا امدادگری؟!
رازم را فهمیده بود. بهترین فرصت بود که همه چیز را برایش تعریف کنم، هم جزوه را بدهد، هم عملیاش را یادم دهد؛ بهش بگویم تقصیر بچههاست، ماجرا را سرسری گرفتند و تمام مسیر به جای آن که به من یاد بدهند، فقط گفتند و خندیدند. سرم را که به دکتر رساندم، یک نفر با فریاد صدایم کرد: امدادگر، امدادگر، بیا مجروحها را تخلیه کن.
سر برانکارد را گرفتم اما جرأت نگاه کردن به مجروحها را نداشتم. به بهانه نگاه به جلو، رویم را کاملا برگردانده بودم. از مرد موبور خبری نبود. تمام راهروها را دنبالش گشتم. آب شده بود رفته بود زمین. به قفسه سرمها و داروها نگاه کردم. یک ردیف کامل پر بود از سرم قندی نمکی. دوباره کسی صدا زد: امدادگر! رفتم بیرون. مرد ایستاده بود جلوی یک اتوبوس. گفت: امدادگر تویی؟ نگاهش کردم بیآنکه منتظر پاسخ بماند، گفت: این مجروحها را میبری باختران.
زبانم بند آمد. جرأت نگاه کردن داخل اتوبوس را نداشتم. پزشک از راه رسید و با شتاب از پلهها بالا رفت. روی پله سوم برگشت و نگاه معنیداری به من انداخت. دنبالش رفتم بالا. با چشم از پنجره اتوبوس بیرون را میپاییدم. دنبال مرد موبور میگشتم. پزشک با تحکم گفت: با من بیا. صندلیهای اتوبوس را برداشته بودند. 10، 12 تا برانکارد کف اتوبوس چیده بودند و روی هر کدام مجروحی خوابیده بود.
پزشک سر هر برانکاردی که میایستاد، پوشه فلزی طوسی رنگ را برمیداشت. با خودکار تند و تند چیزهایی مینوشت و اصطلاحاتی به کار میبرد که حتی تکرار کردنش هم من را به وحشت میانداخت. زیر چشمی نگاه کرد. فهمید که گیج شدهام. ریتمش را کندتر کرد. تمام که شد، رنگم پریده بود. دهانم خشک شده بود. گفت: نگران نباش! به همه آمپول پتتین زدیم. تا باختران مشکلی پیش میآید. میخوابن. تو فقط حواست به علائم حیاتیشون باشه. با کف دست به پشتم زد و از ماشین پیاده شد. میخواستم دستش را محکم بگیرم بگویم من نمیتوانم، بگویم بمان، بگویم اشتباهی آمدهام.
اتوبوس راه افتاد. من روی تنها صندلی باقیمانده انتهای اتوبوس نشسته بودم. جلوی من روی زمین برانکارد مجروحها بود. سرمهایشان به سقف آویزان بود و با هر حرکت، تکان شدیدی میخورد. آن جلو رانده با یک سرباز سیگار روشن کرده بودند و حرف میزدند. انگار نه انگار که مسافرهایش داشتند جان میدادند. حالا داشت کمکم حرفهای خاله توی اتوبوس یادم میافتاد: بچهجان، تو دستشویی هم میری باید یکی از پشت پنجره نگاهت کنه که نترسی. واقعاً چطور رویش شده بود جلوی آن هم آدم این را بگوید. باز خوب بود آن وقت این قدر گیج بودم که درست متوجه نشدم چه میگوید. خب، تقصیر من نبود، حیاط خانه بزرگ بود، دستشویی هم آخر حیاط، تازه، چند سالی بود که دیگر نمیترسیدم.
سربازی کنار دست راننده قهقههای زد و از توی داشبورد کیسه تخمهای بیرون آورد. صحبتشان گل انداخت. به ردیف برانکاردها نگاه کردم. اولین برانکارد همان مجروحی بود که شکمش بیرون ریخته بود. دکتر گفته بود: درد داشت؛ پتاتین بزن. دومی چشمانش را بسته بودند، باید یک وریدی میزدم. وریدی یعنی چه؟ سومی... یادم نبود درباره سومی چه گفته بود. رفتم سراغ پوشه آهنی. فاجعه بود. سردر نمیآوردم. کاش میگفتم فارسیاش را بنویسند. آن یکی دست چپش از بازو قطع شده بود. باندپیچی بود. برای او چه کار کنم؟ گیج شدم.
برانکارد آخر خالی بود، ولو شدم روی آن. کاش یک داروی ضداضطراب هم به من داده بود. فکر کردم کاش گل گاوزبان داشتیم، همان که مادر شبهای امتحان برایم دم میکرد. صدای ناله ضعیفی آمد. جست زدم. برانکارد ششم بود. زیر لب ناله میکرد. دستم را روی سرش گذاشتم. سوختم. تب داشت. مادر این وقتها پاشویه میکرد. نگاهم به ملحفه افتاد جرات کنار زدنش را نداشتم. از همان رو معلوم بود که پایی در کار نیست. دستم را همانطور روی پیشانیاش نگه داشتم. داشت زیرلب ذکر یا حسین میگفت.
باختران: 160 کیلومتر؛ با سرعتی که اتوبوس میرفت یعنی حدود 3 ساعت دیگر. دکتر گفته بود اثر پتاتین تا یکی دو ساعت ماندنی است. سرباز با راننده خوش و بش میکرد. چقدر خوشبخت بودند در این شب سیاه پاییزی. پتاتین کم کم اثرش را از دست میداد. این را از صدای نالههایی فهمیدم که آرام آرام بلند شده بود و هر دقیقه جدیتر میشد. حالا دیگر من هم با صدای بلندتری دعا میخواندم.
امدادگر... امدادگر... برانکاردی سوم بود، همان مرد بیدست. چه میخواست بگوید؟ دکتر گفته بود: بعضی از اینا تو بیهوشی بعد از عملن و نمیدونن که دست و پاشون قطع شده، ممکنه یکهو به هوش بیان و بفهمن، نباید دچار شوک بشن. باید بلافاصله بهشون پتتین وریدی بزنی. زانوهایم میلرزید بالای سرش رفتم. گفت: برادر، واقعا شرمندهام من احتیاج به دستشویی دارم. میتونی کمکم کنی؟ ذوق زده گفتم: البته که میتونم، چرا نمیتونم؟
با غیظ داد زدم راننده نگه دارد. فکر کنم از حرص اینکه تمام وقت میگفتند و میخندیدند بود که آنقدر بلند گفتم. ماشین ایستاد. با احتیاط زیر بغل مجروح را گرفتم جثه کوچکی داشت. تا روی پلههای در عقب اتوبوس بغلش کردم. یک لحظه انگشتانم به لبه بریده شده بازویش خورد. بیحس بود. هیچ واکنشی نشان نداد. در اتوبوس باز شد سوز سرما داخل آمد. راننده گفت: بذار وایسه همون لب پله. نبرش بیرون. پتو را پیچیدم دور شانههای ظریفش. مدام از من عذرخواهی میکرد.
نزدیک به باختران صدای نالهها بلند شد. آمپولهای پتاتین دیگر ته مانده اثرشان را هم از دست داده بودند. بالای سرشان میرفتم و الکی ادای کم و زیاد کردن سرم را درمیآوردم. این تنها کاری بود که بلد بودم.
رسیدیم. راننده گفته بود صبح میرسیم. اغراق کرده بود تا مدام پاپیاش نشوم که کی میرسیم. من مثل سرداری فاتح از ماشین پیاده شدم. چند امدادگر برای بردن مجروحها داخل اتوبوس رفتند. من اما کارهای مهمتری داشتم. پزشک بیمارستان جلو آمد، با من دست داد و گفت: امدادگر شما بودید؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم بله. گفت: لطفا زیر این برگه را امضا کنید. اولین بار بود که کسی از من امضاء میخواست.
مجروحها یکی یکی از جلوی من میگذشتند و سوار برانکاردهای چرخدار به داخل بیمارستان بزرگ میرفتند. مرد جوانی جلو آمد و گفت: برادر، دنبال من بیایید. خوابگاهی گرم و تمیز با تخت و ملحفهای نو. گفت: این جا محل استراحت شماست. وقتی روی تخت دراز کشیدم، انگار کوه کنده بودم. قبل از اینکه به چیزی فکر کنم و توی تخت غلت بزنم به خواب رفتم، خوابی عمیق، خوابی عمیقتر از همه شبهای عمرم.