هر کارى مى کردیم، مرخصى نمى رفت. سخت کار مى کرد. مى گفت: «مى ترسم نباشم و شهیدى زیر خاک بماند. یا یک شهید پیدا شود و من نباشم.» کسى که جنگ را ندیده نمى داند استخوان شهید چیست. دست به این استخوان زدن، دل و جرئت مى خواهد. خیلى ها مى گفتند آلوده به شیمیایى است و ممکن است هزار نوع مرض بگیرى. وقتى شهید را از خاک بیرون مى آوردیم، پلاک را مى گرفت، مى بوسید و به سر و صورتش مى کشید. این همان سربازى است که تا دیروز مى خواست با زخمى کردن خود به عقب بازگردد. یاد نمى آید که یکى از این سربازها موقع رفتن و گرفتن پایان خدمت، با اشک از تفحص نرفته باشد. التماس مى کند بمانند و آنها را به عنوان نیروى بسیجى نگه داریم. |
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم