چند روزی بود که دختر دلش از همه گرفته بود!
دیروز با این که بعد یک سال که سخت درس خوانده بود و قید همه چیز را به خاطر خواسته بابا زده بود حالا در کنکور جزو رتبه های عالی بود
اما دلش گرفته بود!
دیروز که با صمیمی ترین دوستش تلفنی صحبت کرده بود تا خبر قبولیس را بدهد دلش شکسته بود!
دیروز وقتی مادر از خرید برگشته بود هم دلش از حرف زن همسایه شکسته بود!
وقتی بعدازظهر خاله و دختر خاله خانه شان آمده بودند دلش از نیش حرف های سعیده شکسته بود!
...
روز ثبت نام بود ،دست هایش در دست های پدر که کمتر داشتشان شوقی را که یک سال شب ها خوابش را میدید در واقعیت به نظاره نشسته بود
از سر در دانشگاه که وارد میشد انگار دنیا به رویش لبخند میزنداما هراس از جمله ای که چند روز بود در گوشش تکرار میشد نمیگذاشت تلاشش را به باور بنشیند
پدر اهل خانه نبود کمتر کنار دخترکش مینشست و دختر کمتر او را دیده بود و امروز به عشق دختر مرخصی گرفته بود و دوباره فردا باید میرفت!
روی صندلی نشسته بود تا کمی از خستگی های روند ثبت نامش کاسته شود وچشم هایش محو دور دست هایی که قرار بود همه آن ها را طی کند بود
صدای جیغ تارو پود فکرش را از هم پاره کرد و چشم هایش دوباره صحنه ای را می دید که بارها جگرش را به آتش کشیده بود و برای خیلی ها تازگی داشت...
پدر نقش زمین بود...
تمام تنش رعشه داشت و مدام ناله میکرد ...پدر روی زمین بود و نگاهش رو به آسمان
دیدن دست وپا زدن هیچ پدری برای هیچ دختری...
پدر داد میزد: حاجی ترو خدا نخود بریزید به گرای قبلی...حاجی ترو به جدت...حاجی دارن با شنی ها از رو کبوترتا رد میشن...
...عده ای به نظاره ایستاده بودند
عده ای هم میان بی تفاوتی هایشان صحنه را یک نظر دیدند وحتی لحظه ای نایستادند
یک نفر خندید وگفت:دیوانه از قفس پرید....
پدر داشت سهمیه دانشجویش را برای روز هایی را که نبود حساب میکرد ..