ده دقیقه که زیر نورخورشید مى ایستادى، آتش مى گرفتى. عراقى ها داخل سایه بانى که درست کرده بودیم استراحت مى کردند، اما بچه ها چاره اى جز کار در آفتاب نداشتند. باید مى ایستادیم و به پاکت بیل که زمین را مى شکفات و خاک ها را زیر و رو مى کرد، زل مى زدیم تا اثرى پیدا شود و... حدود ساعت یازده، بچه ها بیست لیترى آب را روى سرشان مى رخیتند تا با وزش باد، کمى خنک شوند و کار تعطیل نشود. شاید سخت ترین کار در این زمان جمع آورى پیکر از زیر خاک بود. راننده لودر، خاک یک سنگر تانک را کف بردارى مى کرد. که پیکر یک شهید پیدا شد. زمین خیلى سفت و سخت به شهید چسبیده بود و از طرفى امکان داشت بیشتر از یک شهید درون سنگر باشد. بنابراین با لودر احتمال مخلوط شدن استخوان ها مى رفت. قرار شد با سرنیزه اطراف پیکر را خالى کنیم. با سختى اولین شهید را از خاک جدا کردیم که متوجه حضور شهید دیگرى شدیم. اشکمان درآمده بود. از شدت گرما و عرق، چشممان دیگر نمى دید. از آسمان و زمین آتش مى بارید و دست هاى من و مجید پازوکى تاول زده بود. تاول ها در هنگام کندن زمین مى ترکید و با زمین شوره زار شلمچه برخورد مى کرد و درد و سوزش شدید را تا مغز استخوان احساس مى کردیم. دست هایمان پر از خون شده بود. وقتى دستان خونین و دردناک ما به جسم شهیدى مى خورد. دست هایمان آرام مى گرفت و اشک شادى، جاى اشک درد را مى گرفت. آن روز سه شهید را با دست هاى خونین از زیر خاک بیرون کشیدیم. اشک شادى و اشک درد با هم آمیخته شده بود. |
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم