| |
وارد یک خاکریز دو جداره زمان جنگ شدم; خاکریزى که خط پدافندى خودمان بود. سال ها بود که چنین خاکریزى ندیده بودم. هر چه دیده بودم نمایشگاه بود; اما این فرق مى کرد. یک یک خاطره هاى زمان جنگ از جلو چشمم رد مى شد. مجید رفت سمت دل خودش و من هم تو حال خودم. رسیدم به یک تانکر آب که با تعدادى گونى متلاشى شده، احاطه شده بود و سوراخ سوراخ. یک پیت زنگ زده هم بود که بیشتر براى شستن ظروف وپاى بچه ها زیر تانکر گذاشته مى شد. اطراف تانکر چند مسواک رنگ و رو رفته بود و یک پوتین تاف نمره 41 پاره پاره. نشستم مقابل تانکر. توى خیالم وضو گرفتم. نزدیک تانکر، سنگرى اجتماعى بود. قصد وارد شدن داشتم که چند پرنده که به خاطر گرمى هوا به سایه سنگر پناه آورده بودند، از سنگر خارج شدند. داشتم دیوانه مى شدم. وارد سنگر شدم. باورش برایم خیلى سخت بود. عکس حضرت امام هنوز به دیواره سنگر بود. روى تاقچه سنگر که با جعبه مهمات درست شده بود، چند مهر، یک قرآن کوچک و یک منتخب مفتایح بود. گوشه سنگر یک ساک نظرم را جلب کرد. به سختى از زیر خاک ها بیرونش کشیدم. زود پاره شد، اما داخل ساک تعدادى لباس، یک آینه و شانه کوچک، چند تا اسکناس صد ریالى و مقدارى پول خرد و یک تقویم جیبى و چند نامه بود که جز یکى از آنها، بقیه خوانا نبود. شروع کردم نامه را خواندن. نامه از طرف پدرى به فرزندش بود. نوشته بود: «سعید جان! این بار مادرت خیلى بى تابى مى کند، زود برگرد.»
|
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم