یک شب اتفاق جالبی افتاد. تازه نماز مغرب و عشا را خوانده بودم که چشمم افتاد به دیوار حیاط، دیدم چهار پنج نفر به ردیف روی دیوار ایستادهاند. اسلحهای در خانه داشتم، آن را برداشتم و آماده کردم. دخترم را بغل گرفتم و همراه پسرم سه تایی آمدیم به حیاط. دیدم اینها اصلا حواسشان به ما نیست. کمی ایستادم و نگاهشان کردم. آنها با یک سیم برق یا چیزی شبیه همین، ور میرفتند...
سرویس دفاع مقدس «تابناک»ـ او همیشه میگفت: «خداوندا! مرا از شراب عشقت، جرعهای بنوشان»
نخست:
چهاردهم بهمن ماه سال 1333 هـ.ش در شهرستان خوی متولد شد. دوره ابتدایی را در دبستان هدایت (سابق) گذراند و دوره متوسطه را در دبیرستان شمس (سابق) به پایان رساند. با تلاش زیاد، توانست وارد دانشگاه شود و پس از پایان دوران دانشجویی و گذراندن خدمت سربازی، به استخدام شرکت مخابرات آذربایجان غربی درآمد. در سال 1358 ازدواج کرد. ثمره این ازدواج سه فرزند است؛ یک دختر و دو پسر.
دوم:
وقتی به تهران آمد تا در دانشکده مخابرات به ادامه تحصیل بپردازد، در همان روزهای نخست به مبارزات دانشجویی پیوست. سال های 1355 و 1356 که اوج سخت گیری و دیکتاتوری شاه بود، طنین رسای اذانش در دانشکده همراه با صوتی دلنشین بود که همه را به پیوستن به صفوف نماز جماعت دعوت میکرد و این زمانی بود که نماز به پا داشتن و گرد هم آمدن در مسجد دانشکده جرم بود و خیلیها که امروز از همه پرمدعاتر هستند، از آمدن به مسجد میترسیدند. هنگامی که او با اخلاص فراموش ناشدنی از امام زمان (عج) یاد میکرد و القاب امام را به زبان میآورد، به جان ها زندگی و به دل ها، آنچنان قوتی میبخشید که یاری رساندن به امام در تبعید را بی مهابا میپذیرفتند.
دوستانش برای همیشه پیام های او را آویزه گوش داشتند و در برنامههای تفریحی کوهپیمایی که آن روزها راه مفیدی برای گریز از فساد اجتماعی بود، گرد هم جمع میشدند. او در این برنامهها هم نقش فعالی داشت؛ سرودهای انقلابی که توسط ایشان خوانده میشد، هیچ گاه از یاد دوستانش نخواهد رفت.
نخست:
چهاردهم بهمن ماه سال 1333 هـ.ش در شهرستان خوی متولد شد. دوره ابتدایی را در دبستان هدایت (سابق) گذراند و دوره متوسطه را در دبیرستان شمس (سابق) به پایان رساند. با تلاش زیاد، توانست وارد دانشگاه شود و پس از پایان دوران دانشجویی و گذراندن خدمت سربازی، به استخدام شرکت مخابرات آذربایجان غربی درآمد. در سال 1358 ازدواج کرد. ثمره این ازدواج سه فرزند است؛ یک دختر و دو پسر.
دوم:
وقتی به تهران آمد تا در دانشکده مخابرات به ادامه تحصیل بپردازد، در همان روزهای نخست به مبارزات دانشجویی پیوست. سال های 1355 و 1356 که اوج سخت گیری و دیکتاتوری شاه بود، طنین رسای اذانش در دانشکده همراه با صوتی دلنشین بود که همه را به پیوستن به صفوف نماز جماعت دعوت میکرد و این زمانی بود که نماز به پا داشتن و گرد هم آمدن در مسجد دانشکده جرم بود و خیلیها که امروز از همه پرمدعاتر هستند، از آمدن به مسجد میترسیدند. هنگامی که او با اخلاص فراموش ناشدنی از امام زمان (عج) یاد میکرد و القاب امام را به زبان میآورد، به جان ها زندگی و به دل ها، آنچنان قوتی میبخشید که یاری رساندن به امام در تبعید را بی مهابا میپذیرفتند.
دوستانش برای همیشه پیام های او را آویزه گوش داشتند و در برنامههای تفریحی کوهپیمایی که آن روزها راه مفیدی برای گریز از فساد اجتماعی بود، گرد هم جمع میشدند. او در این برنامهها هم نقش فعالی داشت؛ سرودهای انقلابی که توسط ایشان خوانده میشد، هیچ گاه از یاد دوستانش نخواهد رفت.
در اعتصابات دانشجویی، با خط خوب و زیبایش، اطلاعیههای بزرگ دیواری مینوشت. دافعه و جاذبه متعادلی داشت؛ همه او را دوست میداشتند و دوست داشتنی بود.
در سال 1355 به دست مأموران ساواک دستگیر میشود، ولی پس از آزادی، دوباره به مبارزات خود ادامه میدهد. پس از پایان دانشگاه برای خدمت سربازی به پادگان لویزان اعزام میشود.
این دوران با اوجگیری حرکت انقلاب و صدور فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگانها به وسیله نیروهای مسلح همزمان میشود. در این میان، او نیز بنا به وظیفه شرعی به شهید حجت الاسلام محلاتی مراجعه میکند و با بیان کارهایی که در پادگان انجام میدهد، از ایشان کسب تکلیف میکند. شهید محلاتی اجازه نمیدهند او از پادگان فرار کند و میگویند، که برای انتقال اطلاعات پادگان آنجا بماند.
سوم:
هنوز نخستین فرزندش به دنیا نیامده بود که رهسپار جبهههای غرب کشور شد. او به سر پل ذهاب و ارتفاعات بازی دراز رفت تا به دفاع از مرزهای کشور در برابر متجاوزان بپردازد. او پس از حضور در جبهههای غرب، یکی از نخستین حملات را علیه دشمن صورت داد و همراه با رزمندگان پیروز اسلام، نخستین موفقیت را برای کشورمان در جنگ نابرابر و تحمیلی به دست آورد. در آن هنگام، هنوز در جبهههای جنوب ـ که کانون درگیریها بود ـ عملیاتی از سوی ایران صورت نگرفته بود.
پس از آن، راهی جبهههای کردستان شد؛ جبههای که در آن روزها، سختترین شرایط را در پیش روی داشت. نیروهای ضد انقلاب در شهرها و جادهها، وضعیت ناامنی پدید آورده بودند؛ آنان تلاش داشتند، با جلب توجه مسئولین کشور و اداره کنندگان جنگ به خود، آنها را از توجه به خطوط مقدم جبهه و رویارویی با دشمن بعثی غافل کنند و تزلزلی در اجتماع ایجاد نمایند.
در سال 1355 به دست مأموران ساواک دستگیر میشود، ولی پس از آزادی، دوباره به مبارزات خود ادامه میدهد. پس از پایان دانشگاه برای خدمت سربازی به پادگان لویزان اعزام میشود.
این دوران با اوجگیری حرکت انقلاب و صدور فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگانها به وسیله نیروهای مسلح همزمان میشود. در این میان، او نیز بنا به وظیفه شرعی به شهید حجت الاسلام محلاتی مراجعه میکند و با بیان کارهایی که در پادگان انجام میدهد، از ایشان کسب تکلیف میکند. شهید محلاتی اجازه نمیدهند او از پادگان فرار کند و میگویند، که برای انتقال اطلاعات پادگان آنجا بماند.
سوم:
هنوز نخستین فرزندش به دنیا نیامده بود که رهسپار جبهههای غرب کشور شد. او به سر پل ذهاب و ارتفاعات بازی دراز رفت تا به دفاع از مرزهای کشور در برابر متجاوزان بپردازد. او پس از حضور در جبهههای غرب، یکی از نخستین حملات را علیه دشمن صورت داد و همراه با رزمندگان پیروز اسلام، نخستین موفقیت را برای کشورمان در جنگ نابرابر و تحمیلی به دست آورد. در آن هنگام، هنوز در جبهههای جنوب ـ که کانون درگیریها بود ـ عملیاتی از سوی ایران صورت نگرفته بود.
پس از آن، راهی جبهههای کردستان شد؛ جبههای که در آن روزها، سختترین شرایط را در پیش روی داشت. نیروهای ضد انقلاب در شهرها و جادهها، وضعیت ناامنی پدید آورده بودند؛ آنان تلاش داشتند، با جلب توجه مسئولین کشور و اداره کنندگان جنگ به خود، آنها را از توجه به خطوط مقدم جبهه و رویارویی با دشمن بعثی غافل کنند و تزلزلی در اجتماع ایجاد نمایند.
اینجا بود که قاسم با درک چنین شرایطی به کردستان رفت و با به دست آوردن تجربیات جدید، تا آخرین روزهای پایان جنگ در آنجا ماند. او ارتفاعات سخت و صعب العبور منطقه کردستان را شناسایی کرده بود؛ از ارتفاعات بلند مشرف بر مریوان و ارتفاعات دزلی تا ارتفاعات مشرف بر بانه. در آنجا مسئولیت سپاه را نیز به عهده گرفته بود و با تلاش شبانه روزی و توانی خستگی ناپذیر و با بیداری و هشیاری تحسین برانگیز خود، مانع هر گونه تحرکی بود که از سوی ضد انقلاب طرح ریزی میشد.
پس از حضور در مریوان در سال 1361، نخست فرماندهی سپاه سرو آباد را بر عهده میگیرد. پس از مدتی، مسئولیت عقیدتی سیاسی سپاه مریوان را عهده دار شده و سرانجام قائم مقام فرمانده سپاه مریوان میشود.
پس از آن، رهسپار بانه میشود و به مدت چهار سال، تا هنگام شهادت در سمت فرمانده سپاه پاسداران این شهر مهم مشغول خدمت میشود.
او پس از شش سال حضور در جبهههای حقّ علیه باطل، سرانجام در مورخ 12 /4 /1367 یعنی دو هفته مانده به اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 (پایان جنگ) در ارتفاعات «سورکوه» بانه با همکاری عناصر خودفروخته و پس ماندههای ضد انقلاب توسط نیروهای ارتش بعث عراق به مُنتهای آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت.
او همیشه میگفت: «خداوندا! از شراب عشقت، مرا جرعهای بنوشان»
پس از حضور در مریوان در سال 1361، نخست فرماندهی سپاه سرو آباد را بر عهده میگیرد. پس از مدتی، مسئولیت عقیدتی سیاسی سپاه مریوان را عهده دار شده و سرانجام قائم مقام فرمانده سپاه مریوان میشود.
پس از آن، رهسپار بانه میشود و به مدت چهار سال، تا هنگام شهادت در سمت فرمانده سپاه پاسداران این شهر مهم مشغول خدمت میشود.
او پس از شش سال حضور در جبهههای حقّ علیه باطل، سرانجام در مورخ 12 /4 /1367 یعنی دو هفته مانده به اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 (پایان جنگ) در ارتفاعات «سورکوه» بانه با همکاری عناصر خودفروخته و پس ماندههای ضد انقلاب توسط نیروهای ارتش بعث عراق به مُنتهای آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت.
او همیشه میگفت: «خداوندا! از شراب عشقت، مرا جرعهای بنوشان»
چهارم:
سرکار خانم بتول صحافی، همسر این سردار شهید که در سختترین لحظات زندگی در کنار همسرش بوده و پا به پای او در مناطق جنگی یار و یاور او بوده، این گونه از او میگوید:
یک روز صبح میرفتم داروخانه؛ همان روزهایی بود که رزمندگان ما قصد آزادسازی شهر پنجوین عراق را داشتند. در پیاده رو بودم که هواپیماهای عراقی آمدند و شهر به هم ریخت و بمباران شروع شد. پناهگاهی هم نبود. همانجا کف خیابان دراز کشیدم. بمباران شدید بود. مجال تکان خوردن نبود. در یک روز، 254 بمب و راکت در شهر مریوان ریخته شد و از این بمبها و راکتها، تنها 24 بمب و راکت منفجر شد و بمبهایی که اطراف ما میریختند، اصلا منفجر نشد و نیروهای سپاه سریع آنها را خنثی کردند.
هواپیماهای عراقی دست از سر شهر بر نمی داشتند. تقریبا تا ظهر رفتند و آمدند و کوبیدند. من هم دختر شیرخوارهای داشتم؛ به منزل رفتم تا برای او غذایی درست کنم که باز هواپیماهای عراقی آمدند. همان روز، شوهر همسایهمان از منطقه بازگشته بود. او خبر سلامتی آقا (قاسم نصرالهی) را به من داد. در حین همین گفتوگو بودیم که هواپیماهای عراقی دوباره آمدند. من بدون معطلی دخترم را بغل کردم و بیرون آمدم. همسایهمان بچه دیگر مرا گرفت و آمد به خیابان. من دخترم را داخل جوی آب خواباندم و خودم را حافظ او کردم. بمبها یکی یکی میآمدند ولی نمیدانم چرا بعضی از آنها منفجر نمیشد. اتفاقا همان داروخانه هدف بمبها قرار گرفت و چند نفر هم شهید شدند. مردم به خاطر موقعیت غیرعادی شهر را تخلیه کردند.
خانه ما آخر شهر بود. من مردم را میدیدم که چگونه شهر را خالی میکنند. چون هواپیماهای عراقی چند روز پی در پی کارشان بمباران مریوان بود. همسایههای ما یکی یکی میرفتند. روزی رسید که فقط دو همسایه مانده بودند که آنها هم بارهایشان را بسته بودند. اصرار کردند که من هم به همراه ایشان بروم، چون آقای نصرالهی در آن زمان مسئول سپاه سروآباد (مریوان) بود و چند روز در میان به منزل میآمد. من گفتم میمانم و از خطر حمله ضد انقلاب ترسی ندارم، با اصرار آنها و شرایط فوق العاده شهر موافقت کردم که من هم همراه دیگران شهر را خالی کنم.سرکار خانم بتول صحافی، همسر این سردار شهید که در سختترین لحظات زندگی در کنار همسرش بوده و پا به پای او در مناطق جنگی یار و یاور او بوده، این گونه از او میگوید:
یک روز صبح میرفتم داروخانه؛ همان روزهایی بود که رزمندگان ما قصد آزادسازی شهر پنجوین عراق را داشتند. در پیاده رو بودم که هواپیماهای عراقی آمدند و شهر به هم ریخت و بمباران شروع شد. پناهگاهی هم نبود. همانجا کف خیابان دراز کشیدم. بمباران شدید بود. مجال تکان خوردن نبود. در یک روز، 254 بمب و راکت در شهر مریوان ریخته شد و از این بمبها و راکتها، تنها 24 بمب و راکت منفجر شد و بمبهایی که اطراف ما میریختند، اصلا منفجر نشد و نیروهای سپاه سریع آنها را خنثی کردند.
هواپیماهای عراقی دست از سر شهر بر نمی داشتند. تقریبا تا ظهر رفتند و آمدند و کوبیدند. من هم دختر شیرخوارهای داشتم؛ به منزل رفتم تا برای او غذایی درست کنم که باز هواپیماهای عراقی آمدند. همان روز، شوهر همسایهمان از منطقه بازگشته بود. او خبر سلامتی آقا (قاسم نصرالهی) را به من داد. در حین همین گفتوگو بودیم که هواپیماهای عراقی دوباره آمدند. من بدون معطلی دخترم را بغل کردم و بیرون آمدم. همسایهمان بچه دیگر مرا گرفت و آمد به خیابان. من دخترم را داخل جوی آب خواباندم و خودم را حافظ او کردم. بمبها یکی یکی میآمدند ولی نمیدانم چرا بعضی از آنها منفجر نمیشد. اتفاقا همان داروخانه هدف بمبها قرار گرفت و چند نفر هم شهید شدند. مردم به خاطر موقعیت غیرعادی شهر را تخلیه کردند.
آمدیم به سروآباد، آنجا باغ بزرگی بود و دو پیرزن ساکن آن باغ بودند. چند روزی آنجا ماندیم. آقای نصرالهی هم آمدند و ما را پیدا کردند، هر چند روز یک بار به ما سر میزد. شرایط هر روز بدتر میشد. جایی از شهر نمانده بود که هدف بمبها و راکتها قرار نگیرد. زندگی در آن شرایط و در آن باغ طوری نبود که بشود مدت زمان طولانی در آنجا ماند. به همین دلیل آمدیم تهران.
نزدیک یک ماه در تهران نزد پدر و مادرم ماندیم. در این مدت باخبر شدیم که منطقه هم کمی آرام شده است. به آقای نصرالهی اصرار کردم مرا برگرداند. راضی نمیشد و میگفت که شهر خالی از سکنه است. هیچ کس نیامده و صلاح نیست، شما برگردید، ولی با اصرار من برگشتیم مریوان.
نزدیک یک ماهی تنها بودیم. هنوز از همسایهها کسی نیامده بود. اطراف خانه ما بیابان بود. البته تعدادی خانواده کرد در شهر زندگی میکردند، ولی دور و بر خانه ما هیچ کس نبود، چون آقای نصرالهی نبود، شبهای سختی را میگذراندم. گاهی شبها تا صبح بیدار میماندم، به خصوص شبهایی که صدای مشکوک میشنیدم، چاقو به دست مینشستم و همه حواسم به دور و اطراف بود.
یک شب اتفاق جالبی افتاد. تازه نماز مغرب و عشا را خوانده بودم که چشمم افتاد به دیوار حیاط، دیدم چهار پنج نفر به ردیف روی دیوار ایستادهاند. اسلحهای در خانه داشتم، آن را برداشتم و آماده کردم. دخترم را بغل گرفتم و همراه پسرم سه تایی آمدیم به حیاط. دیدم اینها اصلا حواسشان به ما نیست. کمی ایستادم و نگاهشان کردم. آنها با یک سیم برق یا چیزی شبیه همین، ور میرفتند.
با صدای بلند گفتم: «شما به چه جرأتی آمدهاید روی دیوار مردم؟» یکی از آنها جواب داد: «ما نمیدانستیم شما هستید، کاری هم نداریم.» چون ذهنیت خاصی از بعضی آدم های منطقه داشتم، گمان نمیبردم اینان هدفی نداشته باشند. برگشتم داخل اتاق و دخترم را شیر دادم تا خوابید. به همراه پسرم، دوباره آمدیم به حیاط که دیدم در حیاط باز است. در آن لحظه واقعا هول کرده بودم. اسلحه هم کاملا آماده شلیک بود. خدا خدا میکردم آقای نصرالهی بیاید. در همین لحظه، صدایی شنیدم که میگفت: تسلیم هستم، تسلیم هستم. به طرف صدا برگشتم؛ با عجله و هراسان. دیدم آقای نصرالهی است و با گفتن این کلمهها سر به سرم میگذاشت.
آن شب اتفاقی نیفتاد، ولی برای یک زن تنها و دو بچه در حاشیه یک شهر جنگی، کوچکترین مسألهای، خود به خود ترس آور، ولی شیرین بود. این را الان نمیگویم. آن موقع هم میگفتم. چون احساسم این بود که من هم در این جنگ شریک هستم و شانه به شانه مردان و زنان که دارند از دین و ایران دفاع میکنند، سهیم هستم و آنها را تنها نگذاشته ام.
پس از دو سال زندگی سخت و شیرین به بانه آمدیم و چون آقای نصرالهی فرمانده سپاه بانه شده بود، در این شهر کوچک وضع کمی بهتر بود. خانهمان نزدیک مقر سپاه بود و از این لحاظ امنیت داشتیم. به همین خاطر، با کمک بچههای سپاه چند نفر از خواهران یک ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ تشکیل دادیم که کارمان دوختن لباس برای رزمندگان، شستن پتوها و... بود وقتی عملیات والفجر 9 شروع شد.
عراق بمبارانها را روی شهر بانه آغاز کرد. دوباره تجربه مریوان در نظرم زنده شد، مردم بانه شهر را خالی کردند و کسی نماند. با شروع بمبارانها من همراه دو نفر از خواهران که از تهران آمده بودند و در بانه معلمی میکردند و سه نفر از خواهرانی که از اصفهان آمده و در بیمارستان کار میکردند، از طلوع آفتاب تا شب به خارج از شهر میرفتیم و شبها به شهر بازمیگشتیم.
در همین منطقه بیرون شهر، یک پل بزرگ بود که پناهگاه ما به شمار میرفت. مجروحین را هم میآوردند آنجا. من در کار رسیدگی به مجروحین به دوستان پرستار کمک میکردم.
بچههای جهاد سازندگی روی این پل خاک زیادی ریختند و تغییراتی در آن دادند که تبدیل به یک بیمارستان صحرایی شد. چارهای هم نبود. یک شب که شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان بود، تعدادی مجروح و شهید به این بیمارستان صحرایی آوردند. همه آنها از سر زخمی یا شهید شده بودند. متوجه شدیم که منافقین با یک مین کنترل از راه دور، خودرو حامل این رزمندگان را منفجر کردهاند. همهمان از این نکته تعجب کردیم که در شب بیست و یک رمضان این رزمندگان همگی از سر مجروح یا شهید شدهاند. این نکته همه را در بیمارستان ناراحت کرد. در آن لحظهها، نه مرثیهای داشتیم و نه مجلسی، ولی وقتی سرهای شکافته شده شهدا و مجروحین را نگاه میکردیم، همین برای ما مرثیه بود.
از دوستان نزدیک ایشان تعریف میکرد، برای سرکشی به خط میرفتیم، لحظهای آقای نصراللهی به خواب رفت و بعد که بیدار شد، گفت: ماشین را نگه دارید و همه پیاده شوید. او همه ما را در آغوش کشید و حلالیت خواست. همه ما تعجب کردیم. دوباره به راه افتادیم. آن طور که دوستانش گفتند، ایشان همراه فرمانده سپاه کردستان و فرمانده ژاندارمری این استان در خط مقدم توسط عراقیها محاصره میشوند. ایشان به آنان میگوید شما بمانید من میروم و کمک میآورم. در این فاصله، محاصره شدهها از دست عراقیها فرار میکنند و شهید نصرالهی در راه آوردن کمک تیر مستقیم به پیشانیش اصابت کرده و به شهادت که مزد مجاهدتش است، میرسد.
آن روز پس از شهادت ایشان، شرایط طوری میشود که نمیتوانند جنازه را به عقب بیاورند. تقریبا یک ماه و نیم بعد از شب تاسوعا بود، جنازه را میآورند و روز عاشورا، تشیع جنازه با شکوهی در بانه صورت گرفت.
در دوران خدمت در بانه، چنان با مردم درمیآمیزد و در دلشان جای میگیرد که همه به او عشق میورزند. تمام مردم او را حامی و یاور بی ادعا و دلسوز خود میدانند. به همین دلیل سه روز، همه شهر بانه سیاهپوش بود؛ بانهای که جمعهها هم تعطیل نمیشد، تقریبا در این چند روز واقعا به صورت نیمه تعطیل بود. خود مردم منطقه میگفتند، سابقه نداشته است زنان ما در تشییع جنازهای شرکت کند. زنان بانه آن روز آمده بودند و همهشان گریه میکردند. در محلههای بانه برای او مراسم بزرگداشت گرفتند. از سوی رزمندهها، برای ایشان در حسینیهای که نزدیک خانهمان بود، ده روز مراسم گرفتند. این مراسم ادامه داشت تا جنازه را به تهران آوردند و پیکر شهید قاسم نصراللهی در قطعه 29 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
پنجم:
شهید نصراللهی در خاطرات همرزمان
کردستان 1366 ـ ارتفاعات سردشت
در شبی از شبهای زمستان 1364 در حسینیه سپاه بانه فردی بدون اینکه کسی را از ورود خود با خبر کند، در تاریکی مراسم دعای روحبخش کمیل به آرامی وارد حسینیه شد و در حالی که کلاه اورکت خود را بر سر کشیده بود، در گوشهای از حسینیه نشست. دقایقی بعد به نوبه خود، دعای کمیل را با صدای خوب و سوزناکی که هر فرد حاضر در مراسم را تحت تأثیر عمیق مداحی خود قرار میداد، زمزمه نموده و ادامه داد. از تاریکی محفل مشخص بود که این فرد دعا را از حفظ میخواند. در حین مراسم دعای کمیل فکر میکردیم که این مداح اهل بیت، چه کسی از رزمندگان میتواند باشد؟! احساس کردیم که این صدا برایمان آشناست. مراسم که تمام شد، با پرس و جو فهمیدیم فرد دعاخوان کسی نیست جز فرمانده سپاه بانه «حاج قاسم نصرالهی». بعدها برایمان روشن شد حاج قاسم بارها و بارها در تاریکی مراسم دعا وارد محفل رزمندگان شده، به گونهای که کسی را از ورود خود با خبر نساخته است. (صفت الله آقا میرزایی)
---------------------------
در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان (بهار سال 1365) بود که همراه ایشان و چند تن از نیروهای ستاد سپاه، در برنامه مهمانی افطاری مرکز گردان (محور) عباس آباد حضور داشتیم. تازه وقت افطار رسیده بود که به وسیله بی سیم در پیام کوتاهی به حاج آقا نصرالهی اعلام شد: «چند نفر از رزمندگان در قسمت شرقی دهانه تونل گردنه خان مورد کمین عناصر گروهگ «کومله» قرار گرفته و به شهادت رسیدهاند، ولی ظاهراً چند تن دیگر هنوز درگیر هستند...» با دریافت این خبر، بعضی از نیروها تنها توانستند با عجله و به طور سرپایی با لقمه نانی، افطار کنند، ولی برادر نصرالهی به خاطر نگرانی و پیگیری موضوع، از این لقمه نان نیز محروم مانده و سریع دستور حرکت به محل مورد نظر (گردنه خان) را صادر فرمود. همه ما با مُجهز ساختن خود به سلاح، نارنجک و دیگر امکانات لازم برای اعزام به کمینگاه دشمن آماده شدیم.
هماهنگیهای لازم برای اعزام چند دسته از گردان ضربت «جنداللّه» سپاه بانه و سپاه سقّز به محل انجام شد؛ بنابراین، حرکت از سه جهت به طرف عناصر ضد انقلاب که در اطراف تونل و گردنه خان مخفی بودند، آغاز شد. گروه اوّل از عباس آباد به سمت بانه و سپس به گردنه خان، گروه دوّم از بانه و گروه سوّم از سمت سقّز به سمت نیروهای درگیر. با این آرایش و تاکتیک نظامی، عوامل ضد انقلاب تا اندازه ای به محاصره ما درمیآمدند. با رسیدن ما که فرماندهی و هدایت نیروها را حاج قاسم بر عهده داشت، درگیری شدّت یافته و بار دیگر افراد گروهک کومله، نیروهایمان را در دام کمین خود انداختند، ولی این بار با ترفندی دیگر و در این سمت گردنه، یعنی قسمت غربی دهانه تونل گردنه خان.
دقایقی گذشت تا در تاریکی، نیروهای ما در مقابل دشمن موضع بگیرند و عملیات «ضد کمین» را شروع کنند. نیروهای دشمن با سلاح های خود، بیرحمانه به سوی ما آتش گشودند، گلولهها زوزه کشان، یکی پس از دیگری بر اطراف جان پناه ما که همان سنگ های بزرگ اطراف جاده و سینه کش کوه بود، اصابت و کمانه میکردند. آنچه در این درگیری توجّه همه را به خود جلب میکرد، شجاعت تحسین برانگیز «کاک مجید»، یکی از پیشمرگان مسلمان کُرد بود که با بیباکی هر چه تمام، با تیربار دوشکا، شلّیک و مجال هر گونه حرکت را از نیروهای دشمن سلب میکرد.
خوشبختانه در این معرکه، تاریکی شب موجب هدر رفتن گلولههای دشمن میشد و آنها را در نشانه روی دقیق روی نیروهای ما ناکام میگذاشت، البته ما نیز علیه نیروهای دشمن تسلّط کافی نداشتیم. در خلال درگیری، لحظهای من برای حاج قاسم احساس خطر کرده و به بهانهای خود را در جلوی او قرار دادم تا از گلولههای افراد مقابل (دشمن) در امان باشد، ولی او قصد مرا از این عمل فهمید و با طمأنینه خاصی که نشان از ایمان قوی به خدا و شجاعت او داشت، گفت: «سیّد مرگ انسان دست خداست، اگر قرار باشد من در اینجا شهید بشوم، با سپر شدن تو نیز به شهادت خواهم رسید...».
این حرف حاج قاسم، واقعاً مرا تکان داد و اثر مثبتی در روحیهام گذاشت... سرانجام هنگام درگیری، نیروهای گردان جنداللّه سقّز هم وارد صحنه شدند. در این موقعیّت، عرصه برای عناصر ضد انقلاب تنگ شد و چون اوضاع را آشفته دیدند با استفاده از تاریکی شب، فرار را بر قرار ترجیح دادند. با این حال، چون اطمینان کافی از عدم حضور نیروهای کومله نداشتیم، مجبور شدیم تا روشنایی هوا، منطقه را تحت نظر داشته باشیم. صبح از پایگاه دوسینه خبر رسید که چند نفر از عناصر گروهک کومله به روستای دوسینه مراجعت و پس از مداوای مجروحین خود از آنجا خارج میشوند، ولی در حین خروج از روستا، با نیروهای پایگاه مزبور، درگیر و در نتیجه یکی از افراد ضد انقلاب به هلاکت میرسد. (پرویز بهرامی)
ششم:
بخشی از وصیتنامه شهید:
از مال دنیا مختصر چیزى که دارم، همه متعلق به همسر گرانقدر و صبورم که رضاى خدا را بر رضاى خویش ترجیح داد و نیز فرزند خردسالم مجید است و درباره کتاب هایم به قدرى که نیاز همسرم باشد، بردارد و بقیه را به جهاد سازندگى این ارگان جوشیده از بطن انقلاب که خدمتگزارى راستین براى محرومین می باشد، اهدا مى نمایم.
برادران و خواهران انجمن اسلامی را دعوت به شنیدن و عمل کردن به جمله زیباى حضرت على(ع) که میفرماید: (اوصیکم بتقوى الله ونظم امرکم) مى نمایم.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 11:31 صبح روز دوشنبه 90 اردیبهشت 5