یکى با سلاح مراقب ما بود و ما هم لابه لاى نیزارها مشغول کاوش. نمى دانستیم توى خاک عراقیم یا ایران. خود عراقى ها هم شک داشتند. مدتى قبل یکى از بچه ها را در فکه اسیر کرده بودند و به همین دلیل باید حواسمان را بیشتر جمع مى کردیم تا مبدا گرفتار شویم. پیدا شدن یک شهید در وسط نیزارها، هوش و حواسمان را از سرمان برد و ما را مشغول به خود کرد. جدا کردن پیکرهایى که با ریشه نیزارها محم به زمین چسبیده بودند، خیلى سخت بود. داشتم با خود فکر مى کردم که روح ما بیشتر از جسم آنها به خاک چسبیده است و روزى که بچه ها از همین نى ها، نى لبک بسازند، مى شود آواى غمگین و روح نوازشان را شنید. داشتم با خود کلنجار مى رفتم که براى یک لحظه صدایى عربى همه ما را میخکوب کرد. چند عراقى ما را محاصره کرده و به سمت ما اسلحه کشیده بودند. خودمان را به بى خیالى زدیم و مشغول کارمان شدیم. عراقى ها جلز ولز مى کردند که به ما حالى کنند ما را دستگیر کرده اند، اما ما آرام مشغول کارمان بودیم. محضر شهدا به ما چنان آرامشى داده بود که هیچ ترسى ازشان نداشتیم. ابهت عراقى ها شکست و آمدند کنار ما نشستند و صحنه کشف ابدان مطهر شهدا را تماشا کردند و بعد خداحافظى کردند و رفتند و گویى اصلا نبودند.
|
من خودم این خاطره رو از زبان کسی که تفحص کرده بود این شهید رو شنیدم واقعا خوش به حالشون
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم