اون روز توی میدون منیریه تهران برای سالگرد شهدا مراسم گرفته بودن که گروه موزیک ارتش شروع کرد به نواختن مارش کوبنده عملیات.
ناگهان یکی از بچه ها دوید طرفم و دستم رو گرفت و گفت که کمکش کنم.
سه
چهارتایی یک نفر رو که همسن و سال خودم بود، از روی صندلی برداشتیم و
بردیم داخل یه اتاق دیگه. افتاد روی زمین و من مات و مبهوت مونده بودم که
چی شده. پنج شش نفری ریختیم روش تا خودش رو این ور و اون ور نکوبه و
نزنه.
کمی که آروم شد شروع کرد به حرف زدن.
سریع ضبط رو درآوردم و بردم دم دهنش.
4دقیقه
تمام، آخرین صحنه هایی رو که هنگام مجروحیت و موجی شدن در شلمچه دیده
بود، مثل یه نمایش رادیویی اجرا کرد. اون قدر سفت دندوناشو بهم می فشرد
که نزدیک بود فکش خورد بشه.
قشنگ مثل نمایش حرف می زد. آروم حرکت می کرد، داد می زد، می دوید و نفس نفس می زد و ...
بعد از 45 دقیقه، یه دفعه فریاد بلند "یامهدی" زد و همه مارو پرت کرد.
کم کم حالش جا اومد. تعجب می کرد چرا ما دورش نشستیم.
رفیقش می گفت:
صبح توی اتوبوس حالش این جوری شد، ملت در می رفتن. هی می گفتم بیایین کمک این خطری نداره، کسی نیومد جلو.
بازم رفیقش می گفت:
روزی
سه بار این جوری میشه، از همه بدتر وقتیه که توی خونه حالش بد میشه.
مدام خودش رو می زنه به در و دیوار، داد میزنه، ولی هیچکس نیست کمکش کنه.
تازه، دو تا دختر کوچیک داره که در میرن بغل مامانشون و فقط گریه میکنن و
می پرسن:
"مامان ... چرا بابا خودشو میزنه؟"
و اون همچنان در همین
تهران زندگی می کنه و با هر بار موجی شدن فقط زورش به خودش می رسه و با
دو دوست صمیمیش که توی شلمچه با شلیک مستقیم تانک شهید شدن، حرف میزنه.