یک
روز شهید «حاج بصیر» از مادرش خواست که به وی اجازه دهد بر سجّادهاش دو
رکعت نماز حاجت بخواند و مادر نیز پس از پایان نماز بر دعاهای زیر لبی که
بر لبان فرزند میوزد، آمین بگوید. مادر «حاجی» هم به خیال آنکه فرزندش
چون همیشه پیروزی رزمندگان اسلام را از خدا طلب کرده است، با کمال توجّه
بر دعای زمزمه وار او آمین گفته بود.
نماز و دعا که به آخر رسید، حاجی رو به مادرش کرد و گفت: «مادر! میدانی این دعایی که تو آمینش را گفتی، برای چه بود؟»
- «حتماً پیروزی رزمندگان اسلام را از خدا خواستی.»
-
«بله، آن به جای خودش. ولی من از خدا طلب شهادت کردم. چون میدانم که تو
با دعاهایت مانع شهادتم میشوی امروز میخواستم آمینت را هم بر شهادتم
بشنوم.»
-
«پسرم! من به خدا از شهادت شما باک ندارم؛ چنان که برادرت؛ «اصغر»شهید شده
و «هادی» هم در جبهه است. امّا من دوست دارم شما بمانید و از امام و
انقلاب دفاع کنید.»
و چه زود تیر دعای فرزند، شعلهور از چاشنیِ آمینِ مادر، به هدف اجابت نشست
و حاجی را از فراز قلّههای ماؤوت در ناپیدای غیب، بر چکاد شهود نشاند!