بعد از عروسی و یکی دوتا مهمانی اسباب و اثاثیه رو جمع کرد و به سوی دالان آرزوهاش حرکت کرد.
بلیط اتو بوس هم تهیه شد خدا حافظی و حرکت به سوی .....و بهترین نقطة این سر زمین ؛
رسیدن و روز اول زندگی در دالان بهشت.
اون روز براش خیلی روز بزرگی بود مثل اینکه آزاد شده باشد.
نگاهی به دور و اطراف خود انداخت، همه خونه ها تقریباآسیب دیده بودن جز تعداد کمی شهر خلوت بود .
و تنها تعداد کمی از مردم و تعدای هم نظامی در شهر رفت و آمد دداشتند با خودش گفت اینم دالان بهشت من...
اینم خط مقدم خدایا شکرت هر چی خواستم به من دادی ممنونتم خدا......
بله دیگه می تونست گم کرده شو پیدا کندولی آیا به آرزو هاش واقعا رسیده بود؟؟/
در گیرو داد این بودکه یک خانوم با سینی پر از مواد خوراکی و چای و نان داغ از راه رسید!!!!!!!!!!
انگار براش چشن گرفته بود این همون همسایه روزهایی جنگ بود و همون که براش هم دوست بود و هم مادری در نقطه صفر!!!
اسمشون زهرا خانوم بود خانوم اقای دیدار زاده همکار پدر شوهرش که توی شرکت نفت کار می کرد.
بله اما علی گفته بود که اینجا کسی زندگی نمی کنه از قرار ایشون هم نتونسته بودکه
بدون شو هرو پسراش توی یک شهر دیگه زندگی کنه و بر گشته بودتا با هم باشند و با هم زندگی کنند و با هم شهید شن.
سلام و علیک و معرفی و بعدشم تعارف و .....
علی اقا معرفی کرد:اینم حاجی خانوم بنده آمده که ما تنها نباشیم مادر اگر لطف کنید و بهش سر بزنید ممنون میشم.
خیران مونده بود توی این درگیریها و این خانوم و این صبحانه مفصل وشهر ویرانه!!!!!
خدا یا من امدم اینجا خودمو بسازم اینجا که از خونه خاله هم راحت تر شد؟؟!!!
داشت با خودش فکر می کرد که تعارف خانم دیدار زاده به اینجا رسید که می گفت:الهی خوشبخت بشی مادر
ها شدی نو عروس شهر جنگی ها خوش امدی تو هم مثل دختر مو هستی و هر کاری داشتی در خدمتم
داشت از خجالت آب می شد افشوش الان که به یاد اون روز افتاد دلش می خواست که زمان دوباره بر گردد
و یک لحظه و فقط یک بار هم شده براش اون روزها تکرار بشن هر چند خیلی گذارا!!!!
و......