چند روی بیش نیست که با او هم کلام شدم...
صحبتهایی پیش آمدتا رسید به آنجا که گاهی دلتنگ روزهای دفاع مقدس میشود....
حرفهایی که رد و بدل شد حاکی از غم و هجر یاران سفر کرده و جاماندن بود..
ولی یک مرتبه مثل همان سالهای نبرد .. .
بازهم خاطری تلخ و شیرین صحبتهای دو جامانده را به یک مدار بسیجی کشاند..
آخه بسیجی ها آخر ین کلام دوستانشون تکه ای زیبا بود از شیرین کاری هاشان...
و یا اتفاقاتی که منجر به زدن یک حرف تاریخی میشد...
ینطور بیان کرد:
منطقه سلیمانیه عراق
سر یک قله بودیم بعد از یک عملیات با یکی از دوستان که تقریبا میشه گفت تنها کسانی که تو اون منطقه تو دید دشمن بودن ما دو تا بودیم
و هر چی گلوله بود روانه ما بود.یه خمپاره خوردچندسانتی سر من که حد اقل برا کسی که جنگ رفته قابل قبول نیست..
با دوستماندازه گرفتم در حدود کمتر از یک متربود......
خلاصه رفیقم حسابی گیج بود...حال خودشو نمیفهمید...
مرتب دستمو بهش میزدم و میگفتم خالت خوبه؟...
یه دفعه گفت:اااااا ما زنده ایم؟؟؟؟؟؟؟من فکر کردم شهید شدیمو تو بهشتیم؟!!!
جدی میگفت
بهش گفتم مرد حسابی صورتامون شده مثل ذغال اونوقت بهشتیا اینحورین؟
کلی خندیدیم
تا مدت ها برا بچه ها تعریف می کردیمو می خندیدیم....
اره روسیاه شدیم و بهشت نرفتیم!!
گاهی دلم تنگ میشه برا اون روزا و اون جاها ....
اشکم جاری میشه........
دیگه طاقتم تمام شد،داشتم مثل ابر جزقه میزدم....
یک مرتبه همه اون روزها آمد جلو چشمم...
جماعت یک دنیا حرفه بین دیدن و شنیدن...........