ديد مجنون را
شبي ليلا به خواب
کاسه اي در دست
دارد خيس آب
گفت او را چيست
اين شيداي من؟
در جوابش گفت
اي ليلاي من
کاسه اي آب است
اما اب نيست
باده اي ناب
است اما ناب نيست
اينکه بيني
حاصل افسون توست
دست رنج هق هق
مجنون توست
سوختم در اتش
بيداد تو
ريختم هر
قطرهاش با ياد تو
ابر بودم تشنه
ليلا شدم
بس که باريدم
تو را دريا شدم
ليلي اما نشئه
آن باده بود
مخمل خوابش پر
از سجاده بود
بر گرفت و سر
کشيد آن جام را
برد پايان قصه
ان خام را
عشق اگر روزي
تو را افسون کند
ليلي اش را
تشنه مجنون کند.