* یکی از شب ها نوبت نگهبانی آقا سید قبل از ما بود . امیر آقا بدون این که ما را بیدار کند ، علاوه بر نوبت خود ، دو پست هم بیشتر نگهبانی داد . نیم ساعت مانده به اذان صبح بیدارم کرد . پست نگهبانی را تحویل گرفتم . قامت رعنای سید بزرگوار ره به سوی معراج داشت . امیر آقا همیشه نماز شب را در معراج می خواند . پس از نماز ، در حالی که از شدت گریه ، چشمانش به سرخی می زد ، آمد و با لحن با صفایی گفت : اگر خسته ای برو بخواب . من به جای تو نگهبانی می دهم . به سنگر برگشته و خوابیدم تا اینکه برای نماز صبح بیدارمان کرد .
* مرداد ماه سال گذشته ، در منطقه فکه در قالب دو گروه مشغول تفحص بودیم . یک گروه حوالی پاسگاه ربوط و گروه دیگر کنار ادوات . گروه ما متشکل از سید رضا ، عباسی و دو نفر دیگر بود که در کنار ادوات کار می کردیم .
عمو اصغر ، سید امیر و چند نفر دیگر هم در کنار پاسگاه ربوط به فعالیت مشغول بودند . گرمای سوزان و طاقت فرسای مکه ، کار را فقط تا ساعت 11 ممکن پذیر می ساخت . هر روز دو نفر از بچه ها به عنوان خادم الحسین در مقر می ماندند تا با شیر دوش ها به کولر آب ریخته و نیز فضای خنکی را برای استراحت بچه ها فراهم سازند . عمو اصغر تعیین می کرد که چه کسی جلو برود و چه کسی استراحت کند .
سید امیر قرار بود آن روز به عنوان خادم در مقر بماند با این حال ، عمو اصغر رو به سید کرده و گفت : نمی خواهد شما امروز سر کار بیایید . بمانید کمک بچه ها باشید . آن روز آقا سید سر سفره صبحانه حالت عجیبی داشت . پس از صرف صبحانه گروه ها آماده می شدند تا بروند پای کار ، دیدم که سید امیر فانوسقه اش را بسته ، سیم چین و سر نیزه اش را برداشت و سوار ماشین شد .
با خود گفتم : مگر عمو اصغر نگفت که بمان و نیا . سید امیر در حالی که نیم خنده ای بر لب داشت سوار آمبولانس شده و به همراه گروه رفت . ما نیز سوار ماشینی شده و عازم منطقه مأموریت خود شدیم . پس از رسیدن به پای کار ، متوجه شدیم که برادر سلیمانی بر خلاف همه روزها ، کلید ماشین 932 را جا گذاشته بود . برای اینکه ماشین را راه بیندازد سیمش را یکسره کرد که در نتیجه این کار ، دینام ماشین آتش گرفت .
به ادوات که یک پاسگاه ارتش بود رفته و پیچ گوشتی و آچار آوردیم تا دینام را درست کنیم . ماشین که شروع به کار کرد برای دومین بار دینامش آتش گرفت . ماشین خراب شده بود و هیچ کاری هم از دستمان بر نمی آمد . باید تعمیرکارها می آمدند و درستش می کردند . حدود 10 صبح بود که برادر سید رضا گفت : بهتر است برگردیم به اردوگاه . سر راهمان هم به گروه بعدی خدا قوتی می گوییم . وقتی به پاسگاه ربوط رسیدیم ساعت 45/11 دقیقه را نشان می داد . دو نفر در بالای تپه مشغول شناسایی بودند . سید رضا پرسید : آنها را می شناسی ؟ گفتم : عمو اصغر و سید امیر هستند که مشغول شناسایی و باز کردن معبر هستند . در همین اثنا صدای انفجاری به گوش رسید . چون به منطقه آشنایی نداشتیم ، اصلا نمی دانستیم که از کجا باید داخل میدان مین شده و از معبر بگذریم . همین طور سراسیمه دویدیم به طرف محل انفجار ، هر کسی می خواست خودش را به صحنه انفجار برساند . برادر سید رضا گفت : هیچ کس نمی خواهد بیاید . دو سه تا مین گوجه ای را که سر راهمان بود برداشته و کنار گذاشتیم . بعد با پا معبری باز کرده و رسیدیم به محل انفجار . وقتی بالای سرشان رسیدیم صحنه عجیبی بود . سید امیر را دیدم که ترکش به سرش اصابت کرده و خون مثل جوی آب از سرش جاری بود . با حالتی آرام و روحانی رو به قبله افتاده بود . آن طرف تر عمو اصغر را دیدم که چشمهایش پر از خون بود . یکی از برادران زخمهای عمو اصغر را بسته ، او را به کول گرفته و از میدان مین بیرون آورد . هر طوری بود برانکارد را آورده و پیکر نیمه جان سید امیر را روی برانکارد گذاشتیم . به حدی از سرش خون می آمد که اصلا نمی شد ببندیم . داخل برانکارد پر از خون شده بود و از کناره برانکارد می زد بیرون . گویی می خواست خط سرخ شهادت را به بهترین وجهی به تصویر کشد . سید امیر لحظه های آخر ماندن در این دنیای پست را تجربه می کرد . راننده آمبولانس با آخرین سرعت به سوی اورژانس می تاخت . فردی که داخل آمبولانس بود چند آمپول به عمو اصغر و سید امیر زد تا اینکه رسیدیم به اورژانس . ار آنجا نیز زنگ زدند تا یک فروند هلی کوپتر بفرستند برای انتقال این عزیزان به پشت . آنها عمو اصغر را به اهواز رساندند اما سید امیر در هلی کوپتر شهید شده بود .
* هر بار که برای تفحص می رفتیم ، همیشه با وضو وارد منطقه می شد . یک بار ندیدم که بدون وضو باشد . اگر به منطقه ای مشکوک می شدیم از سید می خواستیم تا اولین بیل را به زمین بزند . هر وقتی که سید امیر اولین بیل را به زمین می زد ، نمی دانم چه حکمتی بود که می توانستیم پیکر مطهر شهدا را پیدا کنیم .
اگر در جایی سنگر یا کانالی بود و یا اگر تجهیزات نظامی ای روی زمینی می دیدیم بلادرنگ از سید شهید می پرسیدیم که آیا در این منطقه شهید وجود دارد یا خیر .
اگر به جسدی بر می خوردیم و مشکوک می شدیم که شهید ایرانی است یا جسد عراقی ، قبل از آن که هویت جسد مشخص شود از سید کمک می خواستیم . سید امیر نظری انداخته و می گفت : شهید است . با ادامه تفحص و پیدا کردن سایر متعلقات ، یقین پیدا می کردیم که شهید است .
* وقتی به منطقه می رفتیم اول از همه دعای فرج را می خواندیم و به نیت چهارده معصوم ، چهارده صلوات می فرستادیم که این برنامه ها از یادگاری های شهید عزیزمان سید امیر می باشد . موقعی که در منطقه دهلران و موسیان مشغول تفحص شهدا بودیم سید امیر این را بنا کرد .
عشق و علاقه بسیاری به شهادت داشت . لیاقتش را هم داشت که شهید بشود .
وقتی به او می گفتیم سید جان ! نکند بروی و ما را تنها بگذاری ها . می گفت : هر کسی نمی تواند برود . باید خودمان را صاف کنیم .
شهید سید امیر از همه ما ها صاف تر بود .
* به خاطر اینکه بچه ها در آسایش باشند با کمک بچه ها شروع کردند به کندن چاه تا به آب رسید . الان همان چاه در دل تفتیده دشت ، سیراب کننده کسانی است که می خواهند راه و هدف سید امیر تا ابد زنده بماند .
* شهید عزیزمان سید امیر در گرمای 50 درجه فکه علاوه بر روزه های واجب ، روزه های مستحبی نیز می گرفتند که این از توان یک فرد عادی خارج است .
* عشق ایشان به کار از همه افراد تفحص بیشتر بود . خستگی برای آقا سید مفهومی نداشت . علی رغم اشتیاق شدیدش به کار ، احتیاط خودش را در کلیه کارها از دست نمی داد . در میدان مین که می رفت خیلی احتیاط می کرد . عجیب این که در میدان مین خیلی مطمئن حرکت می کرد . او فردی آشنا به کار بود .
* محلی که سید امیر شهید شدند ، ما قبلا به اتفاق ایشان برای شناسایی رفته بودیم . منطقه ای است مملو از میدان های وسیع مین تو در تو ، نبشی ، سیم خاردار حلقوی ، توپی و ... در شناسایی اولیه نزدیک به چهار ساعت در میدان مین زمین گیر شده بودیم تا این که نهایتا مسیر را یافته و شناسایی را انجام دادیم . در این منطقه هم قبل و هم بعد از شهادت سید امیر پیکر مطهر تعدادی از شهدا پیدا شد . سید امیر در مرحله دوم به شناسایی جنوب منطقه رفته بودند که در اثر انفجار مین به آرزوی قلبی خود رسیده و شربت شهادت را می نوشند .
* بعد از شهادت ایشان ، احساس تنهایی شدیدی بر شانه بچه ها سنگینی می کرد . شایسته ترین کلام را آقا سید رضا گفت که : جداٌ کمرم شکست .
* یکی از روزها ، در هوای داغ نزدیک به ظهر ، به سید امیر که از صبح هم چیزی نخورده بود ، آب تعارف کردم . با ذکر این که میل ندارم ، بیل را برداشته و به تنهایی مشغول کار شد . یکی از دوستان حالی ام کرد که ایشان روزه هست . دقایقی نگذشت که این شهید بزرگوار پیکر شهیدی را از خاک بیرون آوردند.
* گرفتن روزه مستحبی ، برای سید امیر یک عادت همیشگی شده بود .
* آقا سید ، بسیار خواستنی و دلنشین بود . همه او را دوست داشتند . با ابتکارات بدیعی که از خود نشان می داد ، هیچ کاری زمین نمی ماند .
* ایشان مسئول معراج بود . وقتی پیکر مطهر شهیدی را به معراج می آوردیم ، نوار زیارت عاشورا را باز می کرد . وقتی هم در منطقه پیکر شهیدی پیدا می شد ، بلافاصله ضبط صوت واکمنی را که به همراه داشت کنار شهید می گذاشت و تا رسیدن به اردوگاه ، صدای قرآن و زیارت عاشورا ، صفابخش محفلمان می شد .
* همیشه به شهدا فکر می کرد . دوست داشت با شهدا باشد . عشق او شهدا بود و چه شایسته به عشق خود رسید .
* هر وقت پیکر شهیدی را به معراج انتقال می دادیم تا با دقت و ظرافت بیشتری ، هویتش را مشخص کنیم ، از سید امیر کمک می گرفتیم . ایشان با دقت بسیار و به هر نحوی که بود از روی جیب پیراهن ، قمقمه ، فانوسقه و ... هویت شهید را مشخص می کرد .
* در منطقه موسیان در میان شهدای یافته شده ، شهید گمنامی بود که به هیچ وجه نمی توانستیم هویتش را مشخص سازیم . این سید عزیز از غروب تا 2 بامداد ، تلاش وافری به خرج داد تا این که مشخص گردید روی جیب پیراهن شهید ، نوشته بسیار کمرنگی وجود دارد . سید امیر به وسیله آب و بخار توانست وضوح خط را بیشتر کرده و با کمک ذره بینی که همیشه به همراه داشت ، اسم شهید و لشکر مربوطه اش را مشخص کرد .
* سری آخری که از مرخصی برگشته بود ، یک جمله ای برایم گفت به این مفهوم که این دفعه آمده ام تا رویم را کم کنم . آن موقع متوجه نشدم تا این که شهادت عاشقانه اش ، جمله اش را به تصویر کشید .
* سید امیر در حالتی به شهادت رسیدند که دست هایشان از شدت کار ، تاول زده بود .
* یک هفته قبل از شهادت سید امیر ، به هنگام غروب با لحن دلنشینی گفت : چه غروب با حالی ! بیایید جلسه قرآن تشکیل دهیم . برنامه در معراج شهدا بر پا شد . سید امیر جلسه را به تلاوت قرآن و همچنین پرسیدن احکام اختصاص داد .
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم