پیکر شهید «قاسم درآهکی» همزمان با سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) در میان میان حزن و اندوه دستان مردم شهید پرور آبادان تشییع شد.
به گزارش «تابناک»، پیکر این شهید هشت سال دفاع مقدس برای آرمیدن در آغوش خاک به شهرستان آبادان منتقل شد.
رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران آبادان گفت: باتوجه به اینکه این شهید بزرگوار ارتشی بوده است، پرسنل ارتش نیز در این آیین حضوری چشمگیر داشتند.
تشییع پیکر این شهید از مقابل درب بنیاد شهید و امور ایثارگران آبادان تا گلزار شهدای این شهرستان برگزار شد.
آنچه می خوانید شرح عنایت حضرت صدیقه طاهره (س) به شهید فاضل دهکردی است از زبان خودشان که البته این موضوع را تا لحظه شهادتشان کسی نمی دانست و پس از آن شهید ایرج آقابزرگی آن را بازگو کرد.
در عملیات محرم مجروح شدم.مرا به بیمارستان پشت جبهه انتقال دادند.چند روزی که گذشت حالم بهتر شد.دلم هوای جبهه کرد؛بسیجیان ،پاسداران و آن خلوص بی ریایشان،همیشه در نظرم مجسم بود .
درست نبود که من پشت جبهه باشم و دوستانم در میدان کارزار.اینها را به دکتر معالجم گفتم اما او هنوز معالجاتم را کافی نمی دید. هرچه اصرار کردم او نپذیرفت و گفت:باید تا چند روز دیگر هم بستری باشم و استراحت کنم .راستش دلم گرفت،بغض گلویم را فشرد.شب جمعه بود با ناراحتی به خواب رفتم .در عالم خواب بانوی مجلله ای،به سویم آمد،باورم نمی شد ،به نظرم آمد حضرت زهرا سلام الله علیها را زیارت می کنم .
خودش بود،جذبه معنوی اش چنان بود که با سنگینی خاصی لفظ مادر بر زبانم جاری شد.وقتی گفتم :مادر.در جواب شنیدم: من مادرت خواهم بود به یک شرط!عرض کردم:چه شرطی؟ فرمود:به شرط آن که پیمان ببندی جنگ و جهاد درراه خدا را هیچگاه ترک نکنی.
خواستم چیزی بگویم که آ ن بزرگوار از نظرم ناپدید شد.
از آن پس شهید فاضل تصمیم می گیرد لحظه ای جبهه و جنگ را ترک نکند.حتی زمانی که سردار زاهدی فرمانده نیروی زمینی سپاه که آن موقع فرمانده تیپ ??قمربنی هاشم بود و علاقه زیادی به سردار فاضل داشت؛از او می خواهد که به مکه معظمه مشرف شود ،قبول نمی کند و اصرار می کند در جبهه بماند و می گوید:هنوز فرصت زیاد است، زمانش که شد ، میروم . چند وقت بعد با پافشاری و اصرار دوستان به خصوص سردار زاهدی، شهید فاضل به مکه مشرف می شود.
از مکه معظمه بلافاصله عازم منطقه عملیاتی شد به طوری که مراسم دید و بازدید ایشان در جبهه صورت گرفت .سردار شهید شاهمرادی در این زمینه با او شوخی میکرد و می گفت من در تعجبم که حاج کمال طاقت آورد یکماه در مکه بماند.
به راستی که او مرد عمل بود نه حرف و سخن . به شهید آقابزرگی گفته بود:تابه شهادت نرسم از قول و عهدی که با حضرت زهرا (س) بسته ام سرباز نخواهم زد.
منابع :
پایگاه تخصصی دفاع مقدس
سایت ساجد
ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه میکنید. دیدهبان گزارش میدهد و شما شلیک کنید. بروید به سلامت!
هیچ کدام به روی مبارک خود نیاوردیم که از خمپاره هیچ سررشتهای نداریم. رحیم گفت: انشاء اللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح های جنگی وارد خواهیم شد. «یاعلی» گفتیم و به همراه قبضه خمپاره و گلوله هایش عازم منطقه جنگی شدیم.
کمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین کاشتیم و چشم به بیسیمچی دوختیم تا از دیدهبان فرمان بگیرد. بیسیمچی پس از قربان صدقه با دیدهبان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یک گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها کردیم. خمپاره زوزه کشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه ای بعد بیسیمچی گفت: دیدهبان میگه صد تا به راست بزنید!
همه به هم نگاه کردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟
رحیم که فرمانده بود کم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است که قبضه را صد متر به سمت راست ببریم.
با مکافات قبضه خمپاره را از دل خاک بیرون کشیدیم و بدنه سنگین اش را صد متر به راست بردیم. بیسیمچی گفت: دیده بان میگه چرا طول میدین؟
رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست که زودی ببریم اش!
دوباره خمپاره را در زمین کاشتیم. بیسیمچی از دیده بان کسب تکلیف کرد و بعد اعلام آتش کرد. ما هم آتش کردیم! بیسیمچی گفت: دیده بان میگه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مکافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره کاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بیسیمچی گفت: میگه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریه مان میگرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خرکش به این طرف و آن طرف میکشاندیم و جناب دیده بان غُر میزد که چرا کار را طول میدهیم و جَلد و چابک نیستیم. سرانجام یکی از بچه ها قاطی کرد و فریاد زد: به آن دیده بان بگو نفسات از جای گرم در میآدها. کنار گود نشسته میگه لنگش کن! بگو اگر راست میگه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره!
بیسیمچی پیام گهربار دوستمان را به دیدهبان رساند و دیدهبانکه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیکها عصبانی شده، گفت که داره میآد.
نیم ساعت بعد دیدهبان سوار بر موتور از راه رسید. ما که از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش کردیم. دیدهبانکه یک ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشکل شما چیه؟ شما چرا اینجایین. از جایی که صبح بودید خیلی دور شدین!
رحیم گفت: برادر من، آخر هی میگی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم که از جایی که اوّل بودیم دور میشیم دیگه.
ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان کرد. بعد با صدای رگه دار پرسید: بگید ببینم وقتی میگفتم صد تا به راست، شما چه میکردین؟
ـ خُب معلومه، قبضه خمپاره رو در میآوردیم و با مکافات صد متر به راست میبردیم!
ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده. آنقدر خندید که ما هم به خنده افتادیم. ستوان خندهخنده گفت: وای خدا! چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود که حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت. شما واقعاً این جنازه را هی به راست و چپ میبردین؟
ما که نمیدانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم: خُب آره. چطور؟
ستوان یک شکم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت: قربان شکل ماهتان برم، وقتی میگفتم صد تا به راست، یعنی اینکه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینکه کلهاش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش! و دوباره خندید. فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم. دست و بالمان از خستگی خشک شده بود، اما چنان میخندیدیم که دلمان درد گرفته بود.