بوی کباب داشت دیوانه ام می کرد. اسلحه ام را انداختم روی دوشم، رفتم جلوی آتش، دستم را گرم کردم، یک تکه بزرگ از کباب کندم، به نیش کشیدم خوردم، دست برای فراری ها تکان دادم گفتم:« راضی به زحمتان نبودم این قدر.» برگشتم به پشت سرم گفتم:« گردان امام حسن و امام حسین و حضرت رسول. گوش به فرمان من. بدو رو بیایید به سمت کباب.»
تریبون مستضعفین- 11 شهریور سالروز شهادت «محمود کاوه» یکی از جوان ترین و شجاع ترین فرماندهان جنگ است که بیتشرین دوران مبارزات خود را در غرب کشور و مبارزه با ضد انقلاب گذراند.
محمود کاوه خرداد ماه 1340 در مشهد چشم به جهان گشود، وی در جلسات علمای مبارزی چون «شهید هاشمی نژاد»، «شهید کامیاب» و همچنین «آیت الله خامنه ای» حضور مییافت و در مبارزات انقلاب حضور فعال داشت.
پس از انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران به این نهاد می پیوندد. وی پس از گذراندن دوره آموزش با عزیمت امام به جماران، به عنوان سرپرست یک گروه بیست نفره برای محافظت از بیت امام به تهران اعزام می گردد.
پس از شروع جنگ تحمیلی به سقز می رود و پس از اندکی به سمت فرماندهی عملیات سپاه سقز منصوب می شود و در این سمت به سیطره ضد انقلاب بر این شهر پایان می دهد.
با تشکیل تیپ ویژه شهدا به عنوان مسئول عملیات تیپ معرفی می گردد،و در سال 62 پس از شهادت شهیدان «کاظمی»، «گنجی زاده» و «بروجردی» فرماندهی تیپ به او سپرده می شود.
آزادسازی شهر بوکان و سپس جادهی مهم و حیاتی پیرانشهر سردشت،از جمله عملیات های گستردهای است که با فرماندهی و جانفشانی او انجامگرفت.
علاوه بر مبارزه با ضد انقلاب، وی در عملیات های والفجر، بدر، قادر و کربلا به مبارزه با ارتش عراق پرداخت.
«محمود کاوه» در یازدهم شهریور ماه 1365 در سن 25 سالگی، در عملیات کربلای 2، هنگامیکه به منظور تصرف ارتفاعات مهم 2519، پیشاپیش رزمندگان اسلام درحرکت بود، در اثر اصابت ترکش خمپاره، به فیض عظیم شهادت نایل آمد
توی عمرم اینقدر کباب بریانی نخورده بودم
در زیر خاطره ای بسیار خواندنی از این شهید را به نقل از «محمد رضا جواهری» می خوانید :
«این را من از خودش شنیدم.
گفت:«رفته بودم توی جنگل های آلواتان، جلوتر از بچه های خودمان، برای شناسایی. برخوردم به تعدادی از کومله ها که داشتند گوسفندی را روی آتش بریان می کردند. اسلحه هم دستشان بود. نگاهمان افتاد به هم. خشکمان زد. فقط صدای تق و تق سوختن هیزم می آمد و جلز و ولز کباب. آب دهانم را قورت دادم، دستم را بلند کردم، علامت دادم به پشت سرم، فریاد زدم « گردان امام حسن از سمت راست، گردان امام حسین از سمت چپ، گردان حضرت رسول از روبرو. تا فرمان نداده ام حمله نکنید.»
کومله ها اسلحه ها را گرفتند دستشان شلیک کردند به طرف هایی که من نشان داده بودم، عقب عقب فرار کردند و رفتند.
بوی کباب داشت دیوانه ام می کرد. اسلحه ام را انداختم روی دوشم، رفتم جلوی آتش، دستم را گرم کردم، یک تکه بزرگ از کباب کندم، به نیش کشیدم خوردم، دست برای فراری ها تکان دادم گفتم:« راضی به زحمتان نبودم این قدر.»
برگشتم به پشت سرم گفتم:« گردان امام حسن و امام حسین و حضرت رسول. گوش به فرمان من. بدو رو بیایید به سمت کباب.»
هیچ کس آنجا نبود.
توی عمرم اینقدر کباب بریانی نخورده بودم.»