>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آرشیو تیر ماه 88 - تفحص شهدا

خادمین شهدا
آرشیو تیر ماه 88 - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
آرشیو تیر ماه 88 - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
آرشیو تیر ماه 88 - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 546019

بازدیدهای امروز : 110

بازدیدهای دیروز : 41

 RSS 

   

http://www.ravyan.com/fa/index.php?option=com_content&task=view&id=197&Itemid=103
سردار سعید قاسمیبرش‌هایی از کتاب در دست نگارش «آقا سعید و جنگ» روایت شفاهی مهندس سعید قاسمی از دوران دفاع مقدس نوشته حسین بهزاد

سعید قاسمی هستم؛ متولد 29 خرداد 1339 در تهران. پدرم شغل­اش حسابدار است و مادرم؛ بانویی دیپلمه و خانه دار. سه برادر و خواهر هستیم. من فرزند ارشدم، بعد از من خواهرم به دنیا آمد و بعد هم اخوی­مان آقا حمید. 

 تا پنج سالگیِ من، ساکن خیابان ری بودیم و سال 1344 نقل مکان کردیم به خیابان مهر نارمک. دوره ابتدایی را که تمام کردم، رفتم مدرسه راهنمایی «دادبه» ودوره متوسطه را هم در دبیرستان «دارالفنون» رشته ریاضی فیزیک خواندم.

یادش به خیر، از نارمک با یک دوچرخه کورسی رکاب می­کشیدم و می­رفتم دارالفنون آن هم با آن سر و وضع ژیگولی؛ شلوار لی و ژاکت اسپورت با آرم «آدیداس» و کاپشن «رانگلر» و موهای انبوه مجعّد.کلّی برای خودمان «تین­ایجر» بودیم حسین جان.

دیپلمت را در چه سالی گرفتی؟

خرداد سال 57. بعد بنا شد برای ادامه تحصیل، بروم خارج از کشور. بعد از پیروزی انقلاب، اوضاع دانشگاه­های ایران تق و لق شده بود ومراکز دانشگاهی مملکت، شده بود ناهاربازار احزاب سیاسی، چپ افراطی و التقاطیون مذهبی؛ با آن میتینگ­ها و شلوغ­کاریها و زد و خوردهای حیدری- نعمتی هر روزه دایر در محوطه دانشگاه­ها.

 این شد که به صلاحدید پدرو مادرم، مقرر شد بروم خارج. با چندتایی از دانشگاه­های معتبر اروپایی مکاتبه کردیم و دست آخر، از یکی از مراکز دانشگاهی فرانسه برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی مکانیک پذیرش شدم و...

کدام دانشگاه؟!دانشگاه لیون، واقع در شهری به همین نام، در کشور فرانسه. خانواده هم خیلی از این موضوع راضی بودند. ولی قسمت ما چیز دیگری بود. دست تقدیر، مرا به جای غرب اروپا راهی سپاه غرب کشور کرد و از اوایل سال 1359، سعادت نصیبم شد و شدم یکی از کادرهای دفتر«حاج محمد بروجردی» در ستاد سپاه غرب؛ در شهر کرمانشاه ِ اسبق، باختران سابق و کرمانشاه فعلی!جنگ عراق - یا بهتر است بگویم کل جهان استکبار -که با ما شروع شد، جوانی بیست ساله بودم و مثل همه هم نسل‌هایم، پر از شر وشور.

بعد از شروع جنگ هم در سپاه غرب، فعالیت دفتری داشتی یا اینکه...نه! مدام از کرمانشاه جیم می­زدیم و سوار بر موتور می­رفتیم سمت محورهای عملیاتی؛ مناطق کوهستانی و صعب العبوری که واحدهای سپاه دوم ارتش عراق در آنجا مسلط بودند.

Image

 مشخصاً کانی سخت، شور شیرین و... یک جور کشش غریزی به کارهای شناسایی داشتم. با خودم دوربین عکاسی می­بردم و در آن مناطق، از نقاط تجمع و سنگرها و مواضع عراقی­ها عکس می­گرفتم.

آن روزهای اول جنگ – که خودت می­دانی- مقوله اطلاعات و عملیات جنگی هنوز سروشکلی نگرفته بود. منظورم مثل سال دوم جنگ است که سپاه در هر محور آدمهای قَدَری را مشخصاًبا گرایش اطلاعاتی در اختیار داشت. خودمان شوری داشتیم و می­رفتیم دنبال این قضایا.

آقای بروجردی ازاین که یکی از عناصر دفتر ستادش «مدام جیم می­زد می­رفت توی محورهای عملیاتی» ناراحت نمی­شد؟ در هر صورت شما در ستاد سپاه غرب مسئولیت مهمی داشتی. واکنش ایشان چطور بود؟

حاج محمد خودش یک ساعت هم توی سپاه کرمانشاه به زور بند می­شد. دائم می­رفت برای سرکشی مناطق سپاه منطقه 7 و تا از جیک و پوک وضعیت خطوط عراقی­ها و کم­و کاستی­های بچه­ سپاهی­ها در این مناطق مطلع نمی­شد، آرام و قرار نمی­گرفت.

سپاه منطقه 7 می­دانی یعنی چه؟ یعنی سپاه­های استان آذربایجان غربی،کردستان، کرمانشاه، ایلام وهمدان. به استثتناء استان همدان، درهرکدام از آن چهاراستان دیگر، ما با عراق هم مرز بودیم و علاوه بر درگیر بودن با سپاه­های یکم و دوم ارتش عراق، با گروه­های مسلح ضد انقلابی منطقه غرب هم درگیر یک جنگ فرسایشی بودیم.

 حاج محمد یکسره درگیر رتق و فتق معضلات این جبهه پهناور و پیچیده بود. از طرفی چون می­دید جیم زدن بنده از ستاد، خروجی دارد و گزارش­های شناسایی مارا می­خواند وعکس­هایی را که از مناطق استقرار و تجمع عراقیها می­گرفتیم می­دید، خیلی خوشش می­آمد از این کارهای ما.

ضمن این که در سپاه کرمانشاه، نیروی دفتری به قدر کافی موجود بود و کار ستاد و دفتر حاج محمد، در مدت غیاب بنده لنگ نمی­ماند.... پاییز سال 1360، پنج روز مانده به عملیات «مطلع الفجر» قرار شد برای دیده­بانی و شناسایی ارتفاعات «گیلانغرب»، بروم به آن منطقه، اما... قسمت چیز دیگری بود و سر از «مریوان» درآوردم!

خودت در خواست انتقال به سپاه مریوان را داده بودی؟

 نه عزیزمن، صبح روز سرد پائیزی یکشنبه 15 آذر 1360، احمدمتوسلیان برای ملاقات با حاج محمد آمد به سپاه کرمانشاه. حالا تا آن زمان ما خیلی وصف این آدم را شنیده بودیم، اصلاً صرف نام احمدمتوسلیان مثل اسم رستم، یک جور جذبه اسطوره­ای در ذهن بچه­های سپاه غرب داشت.یَلی بود که مثل و مانندی نداشت.

قبل از آن روز مگر اورا ندیده بودی؟

نه حسین جان؛ مصیبت این بود که هربار احمد برای شرکت در جلسه فرماندهان سپاه منطقه 7 به کرمانشاه می­آمد من در سپاه نبودم، یا اگر بودم، درگیر کاری بودم و متوجه آمد ورفت او نمی­شدم. البته وصفش را مدام از قدیمی­های سپاه غرب می‌شنیدم.

بیشتر از همه، از خود حاج محمد بروجردی که با او بچه محل بود. در خیابان مولوی تهران. روی این حساب، می‌دانستم احمد دانشجوی مهندسی الکترونیک بوده، در دانشگاه علم وصنعت.گمان نکنم ایشان در بین فرماندهان قَدَرسپاه غرب، احدی را به اندازه احمد متوسلیان دوست داشت.

 القصه این که آن روز، بعد از نود وبوقی، نشسته بودم و داشتم نامه­های اداری ستاد را برای تعیین تکلیف­شان توسط حاج محمد، دسته بندی می­کردم که احساس کردم، یکی رو به روی من ایستاده.

سرم را که از روی کاغذها بلند کردم، دیدم پاسدار جوانی، سبزه رو و بلند قد، با یک لبخند کمرنگ و لحن جدّی و مؤدب می‌گوید: «آقا میرزا هستند؟»اسم شناسنامه­ای حاج محمد بروجردی، «میرزامحمد» بود وفقط حواریون خاص ایشان، اورا به اسم «آقا میرزا» صدا می­زدند.

 فهمیدم طرف صحبت من لابد از دوستان صمیمی حاج محمد است. گفتم: «فرمایش برادر»؟ گفت: «لطفاً به ایشان بگویید احمد متوسلیان آمده.»آقا ما را می‌بینی! خشکمان زد. همین طور‌هاج و واج رفته بودم توی بحر سیاحت این بشر. باورم نمی­شد بیدار هستم؛ یعنی این،همان شیر کردستان؛ برادر احمد متوسلیان است؟!

به قول امروزی­ها، پاک هنگ کرده بودم! انگار خودش فهمید چه حال و روزی دارم. خندید و گفت: «حال شما خوبه برادر جان؟!»به خودم آمدم و سر ضرب پاشدم رفتم دم در اتاق حاج محمد، در زدم و به حاجی گفتم برادر متوسلیان با شما کار دارند.

حاج محمد سریع آمد جلوی در، با احمد خیلی گرم دیده بوسی کرد ورفتند داخل اتاق و مشغول صحبت شدند.موضوع صحبت شان چه بود؟چون وارد اتاق نشدم، از ریز صحبتهای­شان مطلع نشدم. منتها اجمال مطلب را می­دانستم؛ قرار بود بعد از حمله گیلانغرب، درمحور مریوان- پاوه عملیات بزرگی شروع بشود.

آقای بروجردی این را سربسته به من و چند نفر از بچه‌ها گفته بود. علی ای حال، حدود یک ساعت بعد، دیدم هردو از اتاق بیرون آمدند. آنجا احمد رو کرد به حاج محمد و گفت: «پس با اجازه شما از همین امروز، این برادر از ستاد سپاه غرب منفک هستند وبا ما می­آیند مریوان.»

منظورش تو بودی؟

 آره، نگو قبلاً حاج محمد از شلوغ بازی­های ما در ادواری که توی خطوط غرب دوربین می­کشیدیم، برای احمد تعریف کرده بوده، این شد که احمد همان روز از حاجی خواست تا ما را از سپاه کرمانشاه آزاد کند و بفرستد مریوان، برای کارهای شناسایی در محور «شمشیر».

از این پیشامد غیر منتظره چه احساسی داشتی؟

از خوشحالی داشتم بال در می­آوردم. در خواب هم نمی­دیدم که یک روزی قسمتم بشود و بروم زیردست احمد متوسلیان. حالا دیگر نمی­دانم چه شد که او ما را به شاگردی قبول کرد. اصلاً یک بصیرت باطنی عجیبی داشت این آدم.

یک دفعه­ای می­دیدی وسط 100 نفر آدم، می­آمد جلو، سروقت تو، تو را انتخاب می­کرد و می­برد توی جرگه یارانش. حالا شاید در آن جمع صد نفره، خیلی­ها بودند که از هر لحاظ به شما برتری داشته باشند، اما احمد به این حرفها کاری نداشت. انتخابش را که می­کرد، دیگر کار تمام بود. این که در من چه دید که قبولم کرد، خودش می­دانست و خدای خودش.

 والٌا، ما که لایق نبودیم. بعد به حاج محمد گفت: “ ترتیب مسائل اداری انتقال این برادرمان را خودتان بدهید.” آمد طرفم، دستم را گرفت توی دستهای قرص و درشتش و ادامه داد: “ برادر سعید! شما از حالا ده دقیقه فرصت داری وسایل خودت را جمع کنی. بیرون سپاه، توی لندرور، منتظرتان هستیم.” از بعدازظهر آن روز پاییزی سال 1360، دفتر زندگی من ورق خورد، صفحه جدیدی باز شد که نه فقط تا پایان جنگ، بلکه احساس می­کنم تا آخرین لحظه حیات من در این دنیا، در هر سطر آن صفحه، نقشی از احمد متوسلیان را می­شود دید...

 ترجیح دادم هم برای شرکت درعملیات[ محمد رسول­الله(ص)] و هم برای کمک به واحد اطلاعات و عملیات سپاه مریوان، برای چند ماه به مریوان بروم؛ شاید خدا توفیقی دهد و در این چند ماه، بیشتر ساخته شوم.

بسیار خوب، در ابتدای تابستان 1361، در تیپ 27 محمد رسول­الله(ص) چه مسئولیتی داشتی؟

از پایان مرحله دوم عملیات "الی بیت المقدس" در هجدهم اردیبهشت 61 تا قبل از شروع عملیات رمضان در 22 تیر همان سال، مسئولیت واحد اطلاعات و عملیات تیپ 27 محمد رسول­الله(ص) را به عهده داشتم.

چنانکه لابد همه آنهایی که این صحبت­ها را بعدها می­خوانند مطلع­اند؛ روز 21 خرداد 61 مجموعه­ای از زبده­های سپاه در نبرد فتح خرمشهر به فرماندهی احمد متوسلیان برای کمک به مردم مظلوم لبنان و سد کردن تهاجم ارتش اسرائیل، عازم سوریه شدند و [...] تقریباً اواخر دهه دوم تیرماه بود که ما به ایران برگشتیم.

در مراجعت به ایران و طی مراحل تجدید سازمان تیپ 27 که مصادف بود با انتصاب مجدد شهید عزیزمان " حاج عباس کریمی" به سرپرستی واحد اطلاعات و عملیات این یگان، بنده به عنوان جانشین این واحد مشغول به کار شدم و تا پایان عملیات رمضان هم با همین مسئولیت انجام وظیفه می­کردم.

خیلی خوب می­شد اگر می­توانستی بگویی که بر مجموعه تیپ 27 محمد رسول­الله(ص) از فردای اسارت موسس و فرمانده آن؛ احمد متوسلیان، تا بازگشت شما به تهران چه گذشت؟

بعد از آن واقعه تلخ و بسیار تاسف­باری که برای فرمانده مجموعه " قوای محمد رسول­الله(ص) " در لبنان پیش آمد، می­توانم بگویم نفس این واقعه، یعنی اسارت حیرت­انگیز احمد متوسلیان به منزله شکل­گیری نقطه عطفی در تاریخ موجودیت و تکامل تیپ 27 محمد رسول­الله(ص) بود.

حالا مااگر بخواهیم نگاه کلی­تری به واقعه چهاردهم تیر 1361 داشته باشیم، باید بگویم که از دست دادن احمد متوسلیان؛ فی­الواقع در حکم ثَلَمه و صدمه­ای بود که به کل سرنوشت تاریخی جنگ ما وارد شد.

ما این واقعیت را امروز که حدود سیزده، چهارده سال از ختم جنگ گذشته، خیلی راحت­تر می­توانیم درک کنیم. یعنی الآن؛ با فراغ بالِ ناشی از گذشت زمان است که می­شود نقش تاثیرگذار و سرنوشت­ساز چهره­ای مثل احمد متوسلیان را در نبردهای فوق­العاده سنگینی مانند فتح مبین...منظورت فتح­المبین است؟!لااله­الٌاالله! اصلاً فتح­المبین یک غلط مصطلح است عزیز من. قرآن می­فرماید: انٌا فتحنا لک فتحاً مبینا. نگفته فتح­المبینا! در ترکیب عربی فتح مبین، الف و لام به مبین نمی­چسبد.تو که عربی سرت می­شود آقا جون من.

 فتح­المبین؛ اصطلاح غلطی بود که رسانه­های متفاضل و بی سواد این مملکت بیست و چند سال قبل آن را بر سر زبان خلق­الله انداختند و تا امروز هم گرفتار این اصطلاح غلطیم ما. مثل سوتی­ دیگر آقایانِ مطبوعاتی و صدا و سیمایی که خدا سال است به کودتای نافرجام شبکه آمریکایی نقاب در پایگاه هوایی شهید نوژه همدان، می­گویند کودتای نوژه!!

بعد، می­بینی داری توی دانشگاه فلان شهر برای بچه دانشجوها صحبت می­کنی، آخر جلسه که نوبت پرسش و پاسخ می­شود، مجری جلسه سوال یکی از این بچه­ها را می­خواند که ؛ بفرمایید چرا شهید نوژه می­خواست علیه انقلاب کودتا کند؟

!آن وقت در می­مانی چطور به این جوان بگویی که عزیز من! یک سال قبل از واقعه کودتا، یعنی در تابستان 58، آن ایامی که دکتر چمران و جمع قلیل پاسداران تحت امر شهید اصغر وصالی در محاصره پاوه توسط چند صد نفر نیروی ضد انقلابی دموکرات قرار گرفته بودند، یک خلبان از جان گذشته نیروی هوایی به اسم سرگرد " محمد نوژه" به همراه کمک­خلبانش ستوان "بشیر موسوی" سوار بر یک اف.4 فانتوم از پایگاه هوایی همدان به پرواز درمی­آید؛ مواضع دموکرات­ها را در اطراف شهر پاوه می­کوبد و بعد، در برخورد با کوه، هواپیما سرنگون و این دو نفر شهید می­شوند.

 قصه مال چه زمانی است؟



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 1:0 صبح روز یکشنبه 88 تیر 21

از خاطرات تفحص

جنگ تمام شده بود و خیلی از شهدا جا مانده بودند.دلمان پیش آنها بود. باید می رفتیم و برمی گرداندیمشان؛اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد. هرجوری شده یک فرصت ده روزه گرفتیم.گذشته از دوری راه،دور و برمان پر بود  از میدان های وسیع مین.چندروز کارمان گشتن بود و دست خالی برگشتن . مهلت ما نیمه شعبان تمام میشد. بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روزعید به خودمان برسیم.اما شهید غلامی گفت:"نه ،تازه امروز روز کار است و باید برویم عیدی را از آقا بگیریم ."همه به این امید حرکت کردیم ،اما هر چه بیشتر گشتیم ،ناامید تر شدیم .

آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد:"آقا جون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهید نگاه کنیم ...."باید وداع می کردیم و بر می گشتیم . بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند....چند لحظه بعد ،فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه ی شقایقی را برای معراج  شهدا از ریشه در بیاورد ،میخ کوبمان کرد . دویدیم طرفش ...شقایق درست روی جمجمه ی یک شهید سبز شده بود ! چه حالی می شدی توی این غروب نیمه شعبان ،اگرمی دانستی که نام این شهید ،"مهدی منتظرالقائم "است ؟!

برگرفته از کتاب نشانه ؛ خاطره از آقای محمد احمدیان

 



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 6:0 عصر روز دوشنبه 88 تیر 8