http://www.ravyan.com/fa/index.php?option=com_content&task=view&id=197&Itemid=103 | |
برشهایی از کتاب در دست نگارش «آقا سعید و جنگ» روایت شفاهی مهندس سعید قاسمی از دوران دفاع مقدس نوشته حسین بهزاد
سعید قاسمی هستم؛ متولد 29 خرداد 1339 در تهران. پدرم شغلاش حسابدار است و مادرم؛ بانویی دیپلمه و خانه دار. سه برادر و خواهر هستیم. من فرزند ارشدم، بعد از من خواهرم به دنیا آمد و بعد هم اخویمان آقا حمید. تا پنج سالگیِ من، ساکن خیابان ری بودیم و سال 1344 نقل مکان کردیم به خیابان مهر نارمک. دوره ابتدایی را که تمام کردم، رفتم مدرسه راهنمایی «دادبه» ودوره متوسطه را هم در دبیرستان «دارالفنون» رشته ریاضی فیزیک خواندم. یادش به خیر، از نارمک با یک دوچرخه کورسی رکاب میکشیدم و میرفتم دارالفنون آن هم با آن سر و وضع ژیگولی؛ شلوار لی و ژاکت اسپورت با آرم «آدیداس» و کاپشن «رانگلر» و موهای انبوه مجعّد.کلّی برای خودمان «تینایجر» بودیم حسین جان. دیپلمت را در چه سالی گرفتی؟ خرداد سال 57. بعد بنا شد برای ادامه تحصیل، بروم خارج از کشور. بعد از پیروزی انقلاب، اوضاع دانشگاههای ایران تق و لق شده بود ومراکز دانشگاهی مملکت، شده بود ناهاربازار احزاب سیاسی، چپ افراطی و التقاطیون مذهبی؛ با آن میتینگها و شلوغکاریها و زد و خوردهای حیدری- نعمتی هر روزه دایر در محوطه دانشگاهها. این شد که به صلاحدید پدرو مادرم، مقرر شد بروم خارج. با چندتایی از دانشگاههای معتبر اروپایی مکاتبه کردیم و دست آخر، از یکی از مراکز دانشگاهی فرانسه برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی مکانیک پذیرش شدم و... کدام دانشگاه؟!دانشگاه لیون، واقع در شهری به همین نام، در کشور فرانسه. خانواده هم خیلی از این موضوع راضی بودند. ولی قسمت ما چیز دیگری بود. دست تقدیر، مرا به جای غرب اروپا راهی سپاه غرب کشور کرد و از اوایل سال 1359، سعادت نصیبم شد و شدم یکی از کادرهای دفتر«حاج محمد بروجردی» در ستاد سپاه غرب؛ در شهر کرمانشاه ِ اسبق، باختران سابق و کرمانشاه فعلی!جنگ عراق - یا بهتر است بگویم کل جهان استکبار -که با ما شروع شد، جوانی بیست ساله بودم و مثل همه هم نسلهایم، پر از شر وشور. بعد از شروع جنگ هم در سپاه غرب، فعالیت دفتری داشتی یا اینکه...نه! مدام از کرمانشاه جیم میزدیم و سوار بر موتور میرفتیم سمت محورهای عملیاتی؛ مناطق کوهستانی و صعب العبوری که واحدهای سپاه دوم ارتش عراق در آنجا مسلط بودند.
مشخصاً کانی سخت، شور شیرین و... یک جور کشش غریزی به کارهای شناسایی داشتم. با خودم دوربین عکاسی میبردم و در آن مناطق، از نقاط تجمع و سنگرها و مواضع عراقیها عکس میگرفتم. آن روزهای اول جنگ – که خودت میدانی- مقوله اطلاعات و عملیات جنگی هنوز سروشکلی نگرفته بود. منظورم مثل سال دوم جنگ است که سپاه در هر محور آدمهای قَدَری را مشخصاًبا گرایش اطلاعاتی در اختیار داشت. خودمان شوری داشتیم و میرفتیم دنبال این قضایا. آقای بروجردی ازاین که یکی از عناصر دفتر ستادش «مدام جیم میزد میرفت توی محورهای عملیاتی» ناراحت نمیشد؟ در هر صورت شما در ستاد سپاه غرب مسئولیت مهمی داشتی. واکنش ایشان چطور بود؟ حاج محمد خودش یک ساعت هم توی سپاه کرمانشاه به زور بند میشد. دائم میرفت برای سرکشی مناطق سپاه منطقه 7 و تا از جیک و پوک وضعیت خطوط عراقیها و کمو کاستیهای بچه سپاهیها در این مناطق مطلع نمیشد، آرام و قرار نمیگرفت. سپاه منطقه 7 میدانی یعنی چه؟ یعنی سپاههای استان آذربایجان غربی،کردستان، کرمانشاه، ایلام وهمدان. به استثتناء استان همدان، درهرکدام از آن چهاراستان دیگر، ما با عراق هم مرز بودیم و علاوه بر درگیر بودن با سپاههای یکم و دوم ارتش عراق، با گروههای مسلح ضد انقلابی منطقه غرب هم درگیر یک جنگ فرسایشی بودیم. حاج محمد یکسره درگیر رتق و فتق معضلات این جبهه پهناور و پیچیده بود. از طرفی چون میدید جیم زدن بنده از ستاد، خروجی دارد و گزارشهای شناسایی مارا میخواند وعکسهایی را که از مناطق استقرار و تجمع عراقیها میگرفتیم میدید، خیلی خوشش میآمد از این کارهای ما. ضمن این که در سپاه کرمانشاه، نیروی دفتری به قدر کافی موجود بود و کار ستاد و دفتر حاج محمد، در مدت غیاب بنده لنگ نمیماند.... پاییز سال 1360، پنج روز مانده به عملیات «مطلع الفجر» قرار شد برای دیدهبانی و شناسایی ارتفاعات «گیلانغرب»، بروم به آن منطقه، اما... قسمت چیز دیگری بود و سر از «مریوان» درآوردم! خودت در خواست انتقال به سپاه مریوان را داده بودی؟ نه عزیزمن، صبح روز سرد پائیزی یکشنبه 15 آذر 1360، احمدمتوسلیان برای ملاقات با حاج محمد آمد به سپاه کرمانشاه. حالا تا آن زمان ما خیلی وصف این آدم را شنیده بودیم، اصلاً صرف نام احمدمتوسلیان مثل اسم رستم، یک جور جذبه اسطورهای در ذهن بچههای سپاه غرب داشت.یَلی بود که مثل و مانندی نداشت. قبل از آن روز مگر اورا ندیده بودی؟ نه حسین جان؛ مصیبت این بود که هربار احمد برای شرکت در جلسه فرماندهان سپاه منطقه 7 به کرمانشاه میآمد من در سپاه نبودم، یا اگر بودم، درگیر کاری بودم و متوجه آمد ورفت او نمیشدم. البته وصفش را مدام از قدیمیهای سپاه غرب میشنیدم. بیشتر از همه، از خود حاج محمد بروجردی که با او بچه محل بود. در خیابان مولوی تهران. روی این حساب، میدانستم احمد دانشجوی مهندسی الکترونیک بوده، در دانشگاه علم وصنعت.گمان نکنم ایشان در بین فرماندهان قَدَرسپاه غرب، احدی را به اندازه احمد متوسلیان دوست داشت. القصه این که آن روز، بعد از نود وبوقی، نشسته بودم و داشتم نامههای اداری ستاد را برای تعیین تکلیفشان توسط حاج محمد، دسته بندی میکردم که احساس کردم، یکی رو به روی من ایستاده. سرم را که از روی کاغذها بلند کردم، دیدم پاسدار جوانی، سبزه رو و بلند قد، با یک لبخند کمرنگ و لحن جدّی و مؤدب میگوید: «آقا میرزا هستند؟»اسم شناسنامهای حاج محمد بروجردی، «میرزامحمد» بود وفقط حواریون خاص ایشان، اورا به اسم «آقا میرزا» صدا میزدند. فهمیدم طرف صحبت من لابد از دوستان صمیمی حاج محمد است. گفتم: «فرمایش برادر»؟ گفت: «لطفاً به ایشان بگویید احمد متوسلیان آمده.»آقا ما را میبینی! خشکمان زد. همین طورهاج و واج رفته بودم توی بحر سیاحت این بشر. باورم نمیشد بیدار هستم؛ یعنی این،همان شیر کردستان؛ برادر احمد متوسلیان است؟! به قول امروزیها، پاک هنگ کرده بودم! انگار خودش فهمید چه حال و روزی دارم. خندید و گفت: «حال شما خوبه برادر جان؟!»به خودم آمدم و سر ضرب پاشدم رفتم دم در اتاق حاج محمد، در زدم و به حاجی گفتم برادر متوسلیان با شما کار دارند. حاج محمد سریع آمد جلوی در، با احمد خیلی گرم دیده بوسی کرد ورفتند داخل اتاق و مشغول صحبت شدند.موضوع صحبت شان چه بود؟چون وارد اتاق نشدم، از ریز صحبتهایشان مطلع نشدم. منتها اجمال مطلب را میدانستم؛ قرار بود بعد از حمله گیلانغرب، درمحور مریوان- پاوه عملیات بزرگی شروع بشود. آقای بروجردی این را سربسته به من و چند نفر از بچهها گفته بود. علی ای حال، حدود یک ساعت بعد، دیدم هردو از اتاق بیرون آمدند. آنجا احمد رو کرد به حاج محمد و گفت: «پس با اجازه شما از همین امروز، این برادر از ستاد سپاه غرب منفک هستند وبا ما میآیند مریوان.» منظورش تو بودی؟ آره، نگو قبلاً حاج محمد از شلوغ بازیهای ما در ادواری که توی خطوط غرب دوربین میکشیدیم، برای احمد تعریف کرده بوده، این شد که احمد همان روز از حاجی خواست تا ما را از سپاه کرمانشاه آزاد کند و بفرستد مریوان، برای کارهای شناسایی در محور «شمشیر». از این پیشامد غیر منتظره چه احساسی داشتی؟ از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. در خواب هم نمیدیدم که یک روزی قسمتم بشود و بروم زیردست احمد متوسلیان. حالا دیگر نمیدانم چه شد که او ما را به شاگردی قبول کرد. اصلاً یک بصیرت باطنی عجیبی داشت این آدم. یک دفعهای میدیدی وسط 100 نفر آدم، میآمد جلو، سروقت تو، تو را انتخاب میکرد و میبرد توی جرگه یارانش. حالا شاید در آن جمع صد نفره، خیلیها بودند که از هر لحاظ به شما برتری داشته باشند، اما احمد به این حرفها کاری نداشت. انتخابش را که میکرد، دیگر کار تمام بود. این که در من چه دید که قبولم کرد، خودش میدانست و خدای خودش. والٌا، ما که لایق نبودیم. بعد به حاج محمد گفت: “ ترتیب مسائل اداری انتقال این برادرمان را خودتان بدهید.” آمد طرفم، دستم را گرفت توی دستهای قرص و درشتش و ادامه داد: “ برادر سعید! شما از حالا ده دقیقه فرصت داری وسایل خودت را جمع کنی. بیرون سپاه، توی لندرور، منتظرتان هستیم.” از بعدازظهر آن روز پاییزی سال 1360، دفتر زندگی من ورق خورد، صفحه جدیدی باز شد که نه فقط تا پایان جنگ، بلکه احساس میکنم تا آخرین لحظه حیات من در این دنیا، در هر سطر آن صفحه، نقشی از احمد متوسلیان را میشود دید... ترجیح دادم هم برای شرکت درعملیات[ محمد رسولالله(ص)] و هم برای کمک به واحد اطلاعات و عملیات سپاه مریوان، برای چند ماه به مریوان بروم؛ شاید خدا توفیقی دهد و در این چند ماه، بیشتر ساخته شوم. بسیار خوب، در ابتدای تابستان 1361، در تیپ 27 محمد رسولالله(ص) چه مسئولیتی داشتی؟ از پایان مرحله دوم عملیات "الی بیت المقدس" در هجدهم اردیبهشت 61 تا قبل از شروع عملیات رمضان در 22 تیر همان سال، مسئولیت واحد اطلاعات و عملیات تیپ 27 محمد رسولالله(ص) را به عهده داشتم. چنانکه لابد همه آنهایی که این صحبتها را بعدها میخوانند مطلعاند؛ روز 21 خرداد 61 مجموعهای از زبدههای سپاه در نبرد فتح خرمشهر به فرماندهی احمد متوسلیان برای کمک به مردم مظلوم لبنان و سد کردن تهاجم ارتش اسرائیل، عازم سوریه شدند و [...] تقریباً اواخر دهه دوم تیرماه بود که ما به ایران برگشتیم. در مراجعت به ایران و طی مراحل تجدید سازمان تیپ 27 که مصادف بود با انتصاب مجدد شهید عزیزمان " حاج عباس کریمی" به سرپرستی واحد اطلاعات و عملیات این یگان، بنده به عنوان جانشین این واحد مشغول به کار شدم و تا پایان عملیات رمضان هم با همین مسئولیت انجام وظیفه میکردم. خیلی خوب میشد اگر میتوانستی بگویی که بر مجموعه تیپ 27 محمد رسولالله(ص) از فردای اسارت موسس و فرمانده آن؛ احمد متوسلیان، تا بازگشت شما به تهران چه گذشت؟ بعد از آن واقعه تلخ و بسیار تاسفباری که برای فرمانده مجموعه " قوای محمد رسولالله(ص) " در لبنان پیش آمد، میتوانم بگویم نفس این واقعه، یعنی اسارت حیرتانگیز احمد متوسلیان به منزله شکلگیری نقطه عطفی در تاریخ موجودیت و تکامل تیپ 27 محمد رسولالله(ص) بود. حالا مااگر بخواهیم نگاه کلیتری به واقعه چهاردهم تیر 1361 داشته باشیم، باید بگویم که از دست دادن احمد متوسلیان؛ فیالواقع در حکم ثَلَمه و صدمهای بود که به کل سرنوشت تاریخی جنگ ما وارد شد. ما این واقعیت را امروز که حدود سیزده، چهارده سال از ختم جنگ گذشته، خیلی راحتتر میتوانیم درک کنیم. یعنی الآن؛ با فراغ بالِ ناشی از گذشت زمان است که میشود نقش تاثیرگذار و سرنوشتساز چهرهای مثل احمد متوسلیان را در نبردهای فوقالعاده سنگینی مانند فتح مبین...منظورت فتحالمبین است؟!لاالهالٌاالله! اصلاً فتحالمبین یک غلط مصطلح است عزیز من. قرآن میفرماید: انٌا فتحنا لک فتحاً مبینا. نگفته فتحالمبینا! در ترکیب عربی فتح مبین، الف و لام به مبین نمیچسبد.تو که عربی سرت میشود آقا جون من. فتحالمبین؛ اصطلاح غلطی بود که رسانههای متفاضل و بی سواد این مملکت بیست و چند سال قبل آن را بر سر زبان خلقالله انداختند و تا امروز هم گرفتار این اصطلاح غلطیم ما. مثل سوتی دیگر آقایانِ مطبوعاتی و صدا و سیمایی که خدا سال است به کودتای نافرجام شبکه آمریکایی نقاب در پایگاه هوایی شهید نوژه همدان، میگویند کودتای نوژه!! بعد، میبینی داری توی دانشگاه فلان شهر برای بچه دانشجوها صحبت میکنی، آخر جلسه که نوبت پرسش و پاسخ میشود، مجری جلسه سوال یکی از این بچهها را میخواند که ؛ بفرمایید چرا شهید نوژه میخواست علیه انقلاب کودتا کند؟ !آن وقت در میمانی چطور به این جوان بگویی که عزیز من! یک سال قبل از واقعه کودتا، یعنی در تابستان 58، آن ایامی که دکتر چمران و جمع قلیل پاسداران تحت امر شهید اصغر وصالی در محاصره پاوه توسط چند صد نفر نیروی ضد انقلابی دموکرات قرار گرفته بودند، یک خلبان از جان گذشته نیروی هوایی به اسم سرگرد " محمد نوژه" به همراه کمکخلبانش ستوان "بشیر موسوی" سوار بر یک اف.4 فانتوم از پایگاه هوایی همدان به پرواز درمیآید؛ مواضع دموکراتها را در اطراف شهر پاوه میکوبد و بعد، در برخورد با کوه، هواپیما سرنگون و این دو نفر شهید میشوند. قصه مال چه زمانی است؟ |