اوایل جنگ برای شناسایی رفته بودیم بعد از 3 شبانه روز اذوقه ما تمام شد مجبور شدیم از ریشه گیاهان تغذیه کنیم طلبه ای با ما بود که بریده بود میگفت من دچار شک شده ام شهید برونسی به او گفت :تو که نان امام زمان را میخوری چرا شک کردی؟ متاثر شد وگفت باید خودم را بسازم !
روزهای بعد اورا سرحال دیدم علت را جویا شدم گفت :دیشب خواب دیدم اقایی بالای سرم ایستاده که صورتش افتاب را منعکس میکرد گفت :برخیز !مگر فرزند اسلام وشهید انقلاب نگفت تو که نان امام زمان را میخوری نباید شک کنی ؟ سخن او حجت است پرسیدم :عاقبت ما چه میشود ؟گفت پیروزی با شماست اما اگر پیروزی واقعی میخواهید برای فرج من دعا کنید پرسیدم :من شهید میشوم ؟گفت :تو در همین مسیر شناسایی شهید میشوی واز سینه به بالا چیزی از بدنت نمیماند به برونسی بگو جنازه ات را به قم ببرد که مادر وخواهرت منتظرند و..... چنین به شهادت رسید !
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 4:32 عصر روز چهارشنبه 87 آذر 20