طلبه شهید مصطفی آقاجانی در جاده خمپاره خورد و سرش قطع شد. دیدند سر بریده لبهایش تکان می خورد و « یا حسین » می گوید. بعد از شهادت کوله پشتی اش را باز کردند ، در برگه ای نوشته بود:
1- خدایا ! امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شد ، من هم می خواهم تشنه شهید شوم. ( وقتی او شهید شد ، تانکرهای آب خالی بوده و فرمانده برای رزمنده ها تقاضای آب کرده بود )
2- اربابم با سر بریده شهید شده و سرش را از پشت بریده اند ، من هم می خواهم از پشت سرم بریده شود ( نقل کردند که خمپاره از پشت سر به شهید خورده است )
3 -سر بریده ی مولایم امام حسین علیه السلام بالای نی قرآن می خواند ، من سرّش را نمی دانم ، ولی می خواهم با سر بریده « یا حسین » بگویم.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 6:34 عصر روز شنبه 91 آبان 6
یک بار خاطره ای از جبهه برام تعریف می کرد. می گفت: کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم؛ تو جعبه های مخصوص، مهمات می گذاشتیم. گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها.
با خودم گفتم حتما از این خانم هاییه که میان جبهه.
اصلا حواسم نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار آن خانم را نمی دیدند.قضیه عجیب برام سوال شده بود. موضوع عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر. تا رعایت ادب شده باشد سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشین.
رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟
یک آن یاد امام حسین(ع) افتادم و اشک توی چشمام حلقه زد.
خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. خانم، همان طور که رویشان آن طرف بود فرمودند: هر کس که یاور ما باشد البته ما هم یاری اش می کنیم.
شهید برونسی
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 11:34 عصر روز دوشنبه 91 آبان 1
هدیه رئیس جمهور به یک فرمانده
آقای خامنهای در ابتدا با خوش و بش جلسه را آغاز کردند و خطاب به بنده گفتند، شما اِز کجا آمدهاید؟ منظور ایشان لهجه بنده بود که متوجه شده بودند، اهل نجفآباد هستم! این شروع خوبی بود که باعث شد مطالب را خودمانیتر شروع کنیم.
سردار شهید «غلامرضا صالحی» متولد سال 1337 در نجف آباد اصفهان، در سال 1366 به عنوان جانشین لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه) منصوب شد؛ سابقه حضور او در جبههها به نخستین روزهای جنگ باز میگردد؛ وی تا آخرین روزهای مقاومت در جبهه حضور داشت تا اینکه در 22 تیرماه 67 در تنگه ابوقریب به شهادت رسید.
غلامرضا صالحی از معدود فرماندهانی بوده که دارای یادداشتهای روزانه است؛ آن چه خواهید خواند، یادداشت روزانه شهید صالحی در چهارشنبه شانزدهم مرداد سال 1365 است که وی جلسه خودمانی با رهبر معظم انقلاب و گرفتن هدیهای از ایشان را روایت میکند.
صبح زود، به اتفاق برادران ایزدی و کاوه، از منطقه توسط هلیکوپتر به ارومیه آمدیم. قرار بود ساعت ده و نیم صبح خدمت آقای [آیتالله] خامنهای برسیم، ولی به علت تأخیر هواپیما، در ساعت 12 ظهر به اتفاق برادران، سنجقی، افشار، هدایت و کاوه در دفتر رئیسجمهور خدمت ایشان رسیدیم.
پس از احوالپرسی، نقشه و کالک منطقه را باز کردیم و دور آن نشستیم. ابتدا آقای [آیتالله] خامنهای فرمودند: «من از ساعت ده و نیم منتظر شما بودم، ولی فعلاً به علت خستگی و کمی وقت و با رسیدن وقت نماز، مطالب خود را به طور خلاصه و جمعبندیشده در مدت پانزده تا بیست دقیقه بیان کنید». سپس طبق قرار قبلی، شروع به صحبت کردم. سخنان خود را با ارائه گزارش آنچه که از ابتدای عملیات سیدکان بود، شروع کردم؛
1ـ کارهایی که قبلاً سپاه انجام داده بود. (شناسایی و امور مهندسی)
2ـ وضعیت دشمن قبل از عملیات و مواضع و خطوط پدافندی آن.
3ـ طرح عملیات و نواقص آن.
4ـ استعداد و توان یگانهای عملکننده در منطقه.
5ـ نحوه اجرای عملیات و نارسایی و ناتوانیهای قرارگاه و یگانهای موجود در منطقه.
6ـ وضعیت فعلی ما و دشمن در منطقه.
پس از نیم ساعت که صحبت کردم، آقای خامنهای فرمودند: «شما مطالب مهمی را مطرح کردید و لازم به شنیدن بیشتر است. برایم سؤالاتی پیش آمده و لازم است که یک ساعت دیگر صحبت داشته باشیم؛ فعلاً نماز را بخوانیم و شما ساعت پنج و نیم تا شش و نیم عصر بیایید تا بیشتر صحبت کنیم.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 5:19 عصر روز چهارشنبه 91 شهریور 29