چه اینکه این افراد بعضاً حتی به این نظر همت اعتراض داشتند. تلقی همت در آن برهه این بود که شاید مسئولین ارشد نظامی در ایران صرفاً برای یک عملیات بزرگ در جنوب برنامهریزی کرده باشند و بعد از آن، او قادر خواهد بود بار دیگر به لبنان بیاید.
یعنی به حفظ سرپل لبنان، برای جنگیدن با اسرائیل اعتقاد داشت؟
دقیقاً! حالا شاید تعبیر بهتر از حال و هوای همت در این مورد؛ تقاص گرفتن و انتقام از اسرائیل باشد. هم ازبابت قتل عام بی رحمانه شیعیان جنوب لبنان و مردم بیروت، هم به خاطر ماجرای احمد متوسلیان.
حاجی بر این باور بود که بایستی در اسرع وقت به لبنان برگردیم و یک بار برای همیشه، تکلیف این قضیه را روشن کنیم. خوب به یاد دارم همت در زبدانی میگفت: " درست است که امام فرمودهاند " راه قدس از کربلا میگذرد"، اما اگر در یک نوبت، ما کل مجموعه نیروهای اعزامی به سوریه را به ایران برگردانیم، دیگر معلوم نیست چه وقت بخت یاری کند و پا بدهد تا بتوانیم مجدداً به عرصه یک نبرد مستقیم با اسرائیل برگردیم و ضربهای به آنها وارد کنیم.
به همین دلیل، همت واقعاً از ته قلب راضی نبود که یکباره کل نیروها را جمع کند و به ایران برگرداند.در هر حال ماندن در سوریه عملاً حاصلی نداشت؛ اسرائیل بعد از تثبیت در عمق خاک لبنان و خرد کردن ماشین جنگی سوریها، یک طرفه اعلام آتشبس کرده بود و مقامات دمشق هم این وضعیت آتشبس را پذیرفته بودند؛
در چنین شرایطی امکان درگیر شدن با اسرائیل که موجود نبود؟
!
کجای کاری برادر من! همان آتشبس کذایی هم از صدقه سر ورود بچههای ما به دمشق برقرار شد. اسرائیلیها شبِ ورود بچهها به دمشق، از خوف این که امتیاز تحمیل قواعد بازی در جنگ لبنان از دستشان خارج شود و ابتکار عمل در نبرد، به جای سوریهای کپک، بیفتد به دست فرزندان خمینی، در یک حرکت تبلیغاتی، آن آتشبس را اعلام کردند
.
سوریها هم بر خلاف روزهای اول ورود ما، بعدها در عمل نشان دادند حال جنگیدن با اسرائیل را ندارند. خاطرهای در این رابطه دارم که ماندهام آن را برایت بگویم یا نه؟
شما بگو، اگر خیلی فلفلی بود، بعداً که نوار را پیاده میکنیم، قید مکتوب کردن آن را میزنیم.عرض شود به حضور شما، روزی که آمدیم فرودگاه بینالمللی دمشق تا به ایران برگردیم، در کنار آسانسور کریدور اصلی فرودگاه، من و همت ایستاده بودیم تا آسانسور بیاید پایین و برویم با آن طبقه بالا، در رستوران فرودگاه غذا بخوریم.
به ناگهان در آسانسور باز شد. دیدیم دو تا آمریکایی، یک مرد و یک زن که هر دو از این شلوارهای جین چسبان پوشیده بودند و اصلاً وضع جالبی نداشتند آمدند و با ما سوار آسانسور شدند. حالا من و همت با آن سر و ریخت و لباس فرم سپاه به تن، این" هِلو جونی"ها هم این جوری؛ یادم میآید مردک آمریکایی یک دانه از این کلاههای کابویی سرش گذاشته بود، چکمه چرمی به پا داشت و سیگار برگی را پک میزد. هرهر و کرکر خنده هر دو نفر برقرار بود.
حاجی از اینها پرسید که هستند و در دمشق به چه کار آمده اند؟آن یارو، با آن قد دکل ِ خودش رو به ما کرد و گفت: " ما از طرف U.N به اینجا آمدهایم تا بر آتشبس نظارت کنیم!
بعد هم مدام مسخرگی میکرد و به من و همت میگفت:
"! Be Cool , My Friend“. یعنی بی خیال دوست من!
الغرض، آسانسور رسید طبقه بالا، در باز شد و اینها رفتند بیرون. پشت سرشان که از کابین آسانسور درآمدیم، یک دفعه دیدم همت که صورتش از غضب مثل لبو سرخ شده بود، دست انداخت بازوی مرا گرفت و گفت: " این بی پدرها را دیدی سعید؟
به خدا قسم اگر ما در جنگ با صدام، یک لحظه سستی و ضعف از خودمان نشان بدهیم، یک روز چشم باز میکنی و میبینی امثال همین اراذل آمدهاند توی فرودگاه مهرآباد! "حالا ما آنجا کلهمان داغ بود، نفهمیدیم حاجی دارد چه میگوید.
گذشت تا اواخر شهریور سال 67، توی همین فرودگاه مهرآباد؛ خدا شاهد است نسخه بدلهای همان یارادنقلیها بودند که دیدم با عنوان مامورین "یونیماگ-کمیسیون ناظر سازمان ملل بر آتشبس بین ایران و عراق- به فرماندهی ژنرال صرب؛ "اسلاوکایوویچ" به تهران آمدهاند.
با همان دک و پوز، همان ولخندیها و همان My Friend گفتنها!... الله اکبر، چه بصیرتی داشت همت!
چطور شد خودت با همت به ایران برگشتی؟
قصهاش مفصل است؛ به خاطر این که مسئولیت کارهای شناسایی قوا را به عهده داشتم، آقای کوچک محسنی خیلی تاکید داشت که آنجا بمانم و به ایران برنگردم و به همراه شهدای عزیزمان " کاظم نجفی رستگار" و " علیرضا موحد دانش" به کار ادامه بدهم.
واقعیت مطلب را بخواهی، شاید در بادی امر خودم هم مایل به ماندن بودم، ولی خیلی بیش از آن تمایل، دوست داشتم با خود همت بمانم.
یعنی بودن با همت برایت مرجح بود؟
درست است؛ برایم با همت بودن ارجحیت داشت. شاید علت عمده چنین تمایلی احساس تنهایی شدید بود. اسارت حیرتانگیز متوسلیان، کمر مرا هم مثل خیلی از بچهها شکست.
برای اولین بار در عمرم، آنجا بود که حس کردم دارم به مرز پوچی میرسم؛ یعنی میدیدم که دیگر بدون حاجی- متوسلیان- چیزی نیستم و در حال حاضر، فقط یک نفر میتواند بیاید عَلَم برزمین مانده احمد را بردارد و علمدار ما باشد و آن هم همت است.
البته شاید پیش از آن واقعه تلخ، خود همت هم در وسع خودش نمیدید روزی از راه برسد که او بیاید و عَلَم انسان شگفتانگیزی به اسم احمد متوسلیان را بردارد و به دوش بکشد.در هر حال، این مشیت بالغه حضرت حق است که امور عالم و آدم را تدبیر میکند و بر اساس همین مشیت هم هست که اقتضا میکند "ولی"ای برود تا "ولی" بعدی بیاید و علمدار امور بشود.
بله حسین جان؛ خودم آمدن با همت به ایران را به ماندن در لبنان ترجیح دادم.
در بازگشت به تهران، مستقیماً عازم خوزستان شدید؟
نه، بعد از آن که به تهران برگشتیم، به اتفاق همت رفتیم به سپاه منطقه 10 تهران. آنجا جلسهای تشکیل شد که حضار آن عبارت بودند از:
حاج داوود کریمی فرمانده وقت سپاه منطقه 10، محمد اویسی مسوول واحد عملیات منطقه 10، همت و بنده.
یادم هست صبح روز جمعه بود که این جلسه تشکیل شد. در شروع جلسه، ابتدا همت درباره وضعیت مبهم اسارت احمد و آخرین وضعیت نیروهای ما گزارشی ارائه داد و بعد، حاج داوود کریمی به همت گفت: شما، همین فردا که شنبه باشد، سریع "یاعلی" را بگویید و به اهواز بروید.
همین الآن هم که ما داریم با شما صحبت میکنیم، خیلی دیر شده و شاید امشب یا فردا شب، حمله بزرگ در جنوب شروع بشود. شما سریع بروید به اهواز، ما هم برایتان نیرو و پرسنل کادر مورد نیازتان را اعزام میکنیم. عجالتاً خودتان بروید و آن تعداد از نفراتتان را که در تهران- مشخصاً پادگان امام حسین(ع)- پراکنده هستند را پیدا و سرخط کنید و به آنها بگویید به اهواز بروند.
یعنی در آن آشفتگی و پراکندگی نیروهای تیپ و فقدان امکانات، همت میخواست فیالفور تیپ 27 را از نو ظرف چند شبانه روز راه اندازی کند؟ مگر شدنی بود؟
خب دیگر؛ همت بود. خداوکیلی خیلی دوست داشت برای آن نبرد خودش را سریع به پای کار برساند. شاید اگر هر فرمانده دیگری به جای همت بود؛ یعنی آدمی که تازه از لبنان برگشته و هنوز غبار خستگی چنین سفری را به تن دارد و هنوز هم با ضربه روحی ناشی از فقدان همرزمی در اندازههای احمد متوسلیان دست به گریبان است، دست کم 10، 20 روزی خودش را از قیل و قال زمانه کنار میکشید تا بتواند با خودش خلوتی داشته باشد و بار دیگر خودش را جمع و جور کند و بعد هم بیاید با مجموعه آدمهایی در قالب یک تیپ رزمی سپاه کلنجار برود و بتواند خودش را در جایگاه فرمانده جدید، به آنها اثبات کند.
منتها...، همت ابداً اسیر چنین عوالمی نبود؛ واقعاً آمده بود تا در آن شرایط سرنوشتساز جنگ و مملکت، دین خودش را ادا کند. به همین دلیل هم دیدیم با آن خلق و خوی پهلوانی که داشت، خیلی قَدَر از رختِ تعلقات لخت شد و به این گود قدم گذاشت.
همت بعد از آن جلسه به اهواز رفت؟نه. بعد از آن جلسه، همت سری زد به پادگان امام حسن مجتبی(ع)؛ همین پادگان فعلی لشکر 27 در بزرگراه اسبدوانی. در آن ماههای اولیه موجودیت تیپ 27، ما در تهران پادگان که نداشتیم. اعزام نیروی تیپ در محل سابق سفارت آمریکا بود و نیروهای بسیجی تهران را از آنجا به جنوب میفرستادند.
پادگان امام حسن (ع) هم در اصل یک پادگان نظامی نبود. آنجا تأسیسات و استادیوم اسبدوانی نیمه کارهای بود که بعد از انقلاب به حال خودش رها شد و بعدها مسئولین،این تأسیسات را تحویل سپاه دادند و اسمش شد پادگان امام حسن (ع).آن روز هم چون مسئولین سپاه منطقه 10 تهران گروهی از نیروهای داوطلب بسیجی را که قرار بود در اختیار تیپ ما بگذارند، توی آنجا مستقر کرده بودند، همت رفت تا ضمن بازدید وضعیت این نیروها،برایشان سخنرانی کند و کمی با بسیجیها بجوشد. اگر بسیجیها را به دریا تشبیه کنیم، حاجی ماهی این دریا بود. اصلاً تاب دوری آنها را نداشت.
چه اینکه بسیجیها هم؛،حتی اگر اورا نمیشناختند، با یک دیدار وسخنرانی همّت شیفتهاش میشدند.
به خاطر داری آن نیروهای بسیجی مستقر در پادگان امام حسن (ع)، جمعی کدام گردان بودند؟
در آن ایام، پادگان امام حسن (ع)،پر بود از نیروهای بسیجی. گردانی هم که همّت برای نیروهای آن صحبت کرد، هنوز اسم وعنوانی نداشت، ولی همان جا، به دستور حاجی قرار شد اسم این گردان را بگذارند«گردان حبیب بن مظاهر».
یعنی همان عناصر کادر گردان حبیب که سابق بر آن در فتحِ مبین و الی بیت المقدس در تیپ 27 حضور داشتند، در قالب این گردان هم بودند؟
تا جایی که میدانم، نه!
" حاج علی موحد" که فرمانده گردان حبیب در حمله فتح خرمشهر بود، در آن روزها هنوز در لبنان بود. کادرهای قدیمی او هم پراکنده شده بودند. مسئولین سپاه منطقه 10 تهران، شخصی از نیروهای کادر و دفتری سپاه تهران به اسم " علی غنیمی" را به عنوان سرپرست این گردانِ تازه تاسیس تعیین کرده بودند. البته ایشان موقتاً سرپرستی این گردان را به عهده داشت.
بعد از آن که این گردان به اهواز آمد، بنا به دلایلی " غنیمی" از سرپرستی گردان کنار رفت و فرد دیگری به اسم " سید اسماعیل محمدی" را که سپاه منطقه 10 به تیپ فرستاد و سابقه عملیاتی داشت، به عنوان فرمانده " گردان حبیببن مظاهر" تعیین کردند.
بعد هم... بالاخره چه جوری به اهواز رفتید؟ همان روز با همت؟ یا این که اول شما رفتید و بعد همت آمد، یا این که... [مکثی کوتاه، کلافه و عصبی]... تو را به پیر و پیغمبر این قدر موضوع را نپیچان آقا سعید! توی این نصفه شبی، هم وقت کم دارم، هم نوار؛ کلی سوالِ نپرسیده هم دارم.
[سر کیف و با لحنی بازیگوش میگوید] اصلاً من یکی کشته مرده این جوش و خروش ات هستم حسین جان! به قول اون پسر خاله جناب کلاه قرمزی؛ برم واسهات نون سنگک بگیرم؟ برم واسهات نوار بگیرم؟[میخندد].
نخیر؛ خنده بازار سر کار شروع شده؛ پنج دقیقه OFF میدهیم [قطع ضبط].?
رسیده بودیم به آنجا که به اتفاق "همت" به اهواز رفتید.
نه دیگر عزیز من؛ حاجی همان روز، بعد از دیدار با بسیجیها در پادگان امام حسن(ع)، به اهواز رفت، ولی من ماندم تهران تا ضمن سرکشی به پادگان امام حسین(ع) و پادگان ولیعصر(عج) و سایر جاها، یک سری از کادرهای اطلاعاتی را برای واحد خودمان – اطلاعات و عملیات تیپ 27 – جمع و جور کنم.
یکی، دو روز بعد از عزیمت همت بود که به اتفاق آن بچهها، رفتم اهواز.آیا " عباس کریمی" [مسئول سابق واحد اطلاعات تیپ 27 تا عملیات فتح مبین] هم همراه شما به جنوب رفت؟عرض به حضور شما، نه! عباس جلوتر از من، تعدادی از کادرهای قدیمی تیپ را جمع کرده و به اهواز رفته بود.
البته وقتی در مدرسه شهید مصطفی خمینی اهواز- که از حمله الی بیتالمقدس به بنه ما تبدیل شده بود- او را دیدم، متوجه شدم هنوز از تبعات ناشی از جراحت شدید پایش در مرحله دوم عملیات فتح مبین عذاب میکشد.
منتها با همان پای مصدوم، خودش را به همت رسانده بود. یادم هست عباس خیلی افسوس میخورد از این که به علت بستری بودن در بیمارستان نتوانسته بود با ما به لبنان بیاید و از آن سختتر، کنار آمدن با واقعیت اسارت احمد متوسلیان برای او بود.
خلاصه، خیلی سریع دست به کار شدیم تا در وهله اول، واحد اطلاعات و عملیات تیپ را از نو تشکیل بدهیم و در وهله بعدی، وارد عمل بشویم. ضمن هماهنگی همت با مسئولین سپاه منطقه 8 خوزستان، رفتیم و از سپاه اهواز، چند دستگاه موتورسیکلت تریل 125 "هوندا"، دوربین، قطب نما و تجهیزات تحویل گرفتیم.
حالا با توجه به این که در موقعیت فورس ماژور و در آستانه شروع حمله، تازه شما در اهواز داشتید مقدمات راهاندازی مجدد تیپ 27 را طی میکردید، فکر نمیکنم امکان عملی برای شرکت تان در عملیات وجود داشته، درست است؟
اتفاقاً، بحث داغ آن روزها این بود که ما کادرهای اطلاعاتی بهتر است خیلی زود خودمان را نسبت به منطقه و موقعیت عرصه عملیاتی که در شرف آغاز بود، توجیه کنیم. خوب یادم هست در همان دیدار اولمان در مدرسه شهید مصطفی خمینی، عباس کریمی با توجه به اشراف جالبی که نسبت به این جور مسائل داشت، به ما گفت: " با در نظر گرفتن شرایط فعلی تیپ، مطمئن باشید در موقعیتی نیستیم که بتوانیم خودمان را در قالب یگانی به مرحله شرکت در شب اول عملیات برسانیم، ولی لازم است هر چه سریعتر نسبت به موقعیت خطوط دشمن و وضعیت منطقه تعیین شده برای عملیات – یعنی محور بیابان کوشک- پاسگاه زید-دشت شلمچه- توجیه بشویم و به قول معروف؛ منطقه دستمان بیاید، تا اگر قرار شد در مرحله بعدی، به صورت یگانی وارد عمل بشویم، با استفاده از اطلاعات میدانی گردآوری شده و توجیه دقیق خودمان نسبت به این منطقه، با اقتدار و مسلط برویم پای کار.
بنابراین، فعلاً در شرایط حاضر، ماموریت اصلی ما کسب آمادگی برای شرکت در مرحله اول عملیات نیست." بعد از آن نشست توجیهی با عباس کریمی و سایر نفرات واحدمان، سریع رهسپار منطقه شدیم.
مشخصاً به کدام محور رفتید؟
محور میانی منطقه عملیاتی رمضان؛ یعنی دژ مرزی عراق در حد فاصل پاسگاه منهدم شده کیلومتر 25 ایران و پاسگاه متعلق به گارد مرزی عراق، معروف به پاسگاه زید. رفتیم توی خط و با استفاده از نقشه و کالکهای موجود- که آنها را اطلاعات سپاه اهواز به ما داده بود- سعی کردیم ضمن سرکشی به هر یک از مختصات منطقه، خودمان را نسبت به وضعیت آنجا توجیه کنیم.
مهمترین خطری که در زمین منطقه، کل سرنوشت عملیات در شرف آغاز ما را تهدید میکرد، ول کردن آب در آن بیابان توسط عراقیها بود.
چطور؟
در محور جنوب پاسگاه زید، مهندسی ارتش عراق، دیواره شرقی کانال سی کیلومتری پرورش ماهی را در چند نقطه شکافته بود و آب این کانال را به سمت خطوط دفاعی ما رها کرد. مشخصاً در شمال پاسگاه عراقی بوبیان، یک آب گرفتگی گستردهای ایجاد شد که روز به روز هم دامنه آن وسعت پیدا میکرد. لذا فرماندهان ارشد قرارگاه مرکزی کربلا برای این که با گسترش آب گرفتگی، خطر باتلاقی شدن زمین و قفل شدن آن به روی واحدهای تکور پیاده و زرهی ما روز به روز بیشتر میشد، تاکید زیادی داشتند که باید هر چه زودتر حمله را شروع کنیم.
حالا این یکی را هم در حاشیه بگویم؛ آن مانع طبیعی معروفی که در عملیات عظیم کربلای 5، در دیماه 1365، در منطقه سر راه نیروهای ما قرار داشت و به " دریاچه ماهی" معروف بود، در واقع امر، مبداء ایجاد آن، همین رهاسازی آب کانال پرورش ماهی از منطقه بوبیان در تابستان سال 1361 بود.
برای عملیات رمضان، تیپ 27 محمد رسولالله(ص) به کدام یک از قرارگاههای عملیاتی چهارگانه-قدس، فجر، فتح و نصر- مامور شد؟
تا جایی که به خاطر دارم، از همان روزهای اول استقرار کادرهای تیپ 27 در اهواز، یگان ما- بنا به سابقه قبلیای که در فتح مبین و حمله فتح خرمشهر داشت- رفت زیر پوشش "قرارگاه عملیاتی نصر" که فرماندهی جناح سپاهی آن و لشکر نصر سپاه را، شهید عزیزمان " غلامحسین افشردی" معروف به حسن باقری عهدهدار بود.
منتها، تا تیپ ما بیاید و خودش را جمع و جور کند که وارد عمل بشود، چند روزی گذشت و در مراحل اول و دوم عملیات رمضان، " قرارگاه عملیاتی نصر" در زمین به شدت مسلح شلمچه وارد عمل شد و به علت درگیری شدید با دشمن، واحدهای تحت امر آن- تیپهای 31 عاشورا به فرماندهی شهید مهدی باکری، 21 امام رضا(ع) به فرماندهی شهید "ولیالله چراغچی" و 7 ولیعصر(عج) دزفول به فرماندهی " عبدالمحمد رئوفی نژاد" – متحمل صدمات زیادی شدند.این بود که به صلاحدید فرماندهان ارشد" قرارگاه مرکزی کربلا"، تیپ 27 محمد رسولالله(ص) از کنترل اسمی" قرارگاه عملیاتی نصر" خارج شد و تحت کنترل "قرارگاه عملیاتی فتح" قرار گرفت.
تلاش اصلی در عملیات رمضان به این قرارگاه محول شده بود و علاوه بر لشکر 92 زرهی ارتش به فرماندهی شهید بزرگوار، امیر سرتیپ " مسعود منفرد نیاکی"، قدرترین تیپهای مانوری سپاه، مثل تیپ 8 نجف اشرف به فرماندهی "احمد کاظمی"، تیپ 25 کربلا به فرماندهی " مرتضی قربانی" و تیپ 14 امام حسین(ع) به فرماندهی " علی زاهدی" را در اختیار داشت.
فرماندهی این قرارگاه...مگر حسین خرازی فرمانده تیپ 14 امام حسین(ع) نبود؟
تا قبل از رمضان بله، اما وقتی لشکر فتح سپاه را در اوایل تابستان 61 از نو تشکیل دادند، فرمانده این لشکر شد شهید "مصطفی ردانی پور"، جانشین او شد " مصطفی ربیعی" و معاونت طرح و برنامه عملیات لشکر فتح را هم سپردند به شهید حسین خرازی. این شد که در عملیات رمضان، فرماندهی تیپ 14 امام حسین(ع) را معاون خرازی یعنی علی زاهدی به عهده گرفت.
فرماندهی "قرارگاه عملیاتی فتح" در رمضان را چه کسی به عهده داشت؟
از آنجا که در آن سالها ارتش و سپاه مشترکاً هر عملیاتی را طراحی و هدایت میکردند، فرماندهی قرارگاههای عملیاتی هم به صورت مشترک اداره میشد. در قرارگاه عملیاتی فتح هم همین روال برقرار بود و فرماندهی آن را شهیدان عزیزمان امیر سرتیپ منفرد نیاکی و حجتالاسلام ردانیپور به عهده داشتند.
منبع: مجله سوره
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 1:0 صبح روز پنج شنبه 88 آبان 7