خبرگزاری فارس: وسط میدان مین جنازههای زیادی بود. یکی از عکسهایی را که از آن صحنه گرفتم از بس دلخراش بود سال گذشته با نام "صحرای کربلا " اجازه انتشار گرفت.من در طول عمرم دوباره صحرای کربلا را درک کردم که یک دفعه در این روز بود.

در نخستین بخش از مصاحبه با استاد علی فریدونی ، خاطرات ایشان را تا مقطع عملیات رمضان خواندیم. ادر این قسمت ، خاطرات دیگری از ایشان را به همراه عکس های ایشان به حضورتان تقدیم می کنیم.
*فارس: شما در هر سه مرحله "عملیات رمضان " حضور داشتید؟
*فریدونی: بله. در مرحله سوم عملیات بعد از تجدید قوا، نیروها به میدان مین برخورد کردند که دستور عبور از آن داده شد. عبور از میدان مین از دو محور بود که یک سمت سپاه و بسیج بودند و سمت دیگر دست ارتش بود. 150 نفر از بچههای سپاه و بسیج بعد از شنیدن دستور عبور از میدان مین داوطلب شدند تا قلت بزنند روی مین تا معبری باز شود و دیگران رد شوند، (من در سنگر فرماندهی بودم که فرماندهان اصلی آنجا بودند، از قبل پنهان شده بودم تا آنها مرا نبینند اما صدایشان را میشنیدم.) از بیسیمها صدای "الله اکبر " گفتن رزمندهها میآمد و بعد صدای انفجار مین شنیده میشد. در آن سوله یک طرفه فرماندهان سپاه و یک طرف فرماندهان ارتش بودند.
بچههای سپاه میدان میان را رد کردند اما نیروهای ارتش از این دستور سر باز زدند و به این دلیل که آنها عبور نکردند. زمان گذشت و هوا روشن شد. عراقی ها متوجه شدند و بچههای سپاه بسیجی را قیچی کردند، عده زیادی قتل عام شدند و عدهای دیگر راه برگشت را گم کردند. هنگام برگشت از جادههای "رملی " آنقدر خسته شده بودند که اسلحه و لباس خود را زمین انداخته بودند.
فضا واقعا وحشتناک و دلخراش بود. اولین آمبولانس که آمد من با خواهش به همراه بچههای تخریب رفتم جلو. وسط میدان مین جنازههای زیادی بود. یکی از عکسهایی را که از آن صحنه گرفتم از بس دلخراش بود سال گذشته با نام "صحرای کربلا " اجازه انتشار گرفت.
رزمندهها با حالتهای زیبایی به شهادت رسیده بودند. یکی از آنها با مشت گره شده شهید شده بود و این نشان از تعصب او داشت، دستش خشک شده بود و مجبور شدند استخوانش را بشکنند بعد او را دفن کنند. یکی دیگر از شهدا به حالت سجده افتاده بود. یکی از شهدا "آرپیجی " اش را به حالتی بغل کرده بود که انگار معشوقاش را در آغوش گرفته است. دیدن این صحنه برایم بسیار سخت و تلخ بود. من در طول عمرم دوباره صحرای کربلا را درک کردم که یک دفعه در این روز بود. (عکس های مورد نظر در قسمت عکس های مرتبط ، ضمیمه شده است)
*فارس: گفتید در طول جبهه دو مرتبه انگار صحرای کربلا را دیدید، دفعه دوم کی و کجا بود؟
*فریدونی: در عملیات "مسلم ابن عقیل " رزمندگان در چندین چادر قرار داشتند. من به همراه عدهای از بچهها در بیرون از چادرها بودیم، ناگهان در حد فاصل یک پلک به هم زدن صدای "میگ " عراق به گوشمان خورد و چادر رزمندگان بمباران شد. یک نفر نه تنها زنده نماند بلکه جنازهها هم تکه تکه شده بود. اثری از چادرها باقی نماند. بقیه بچهها که بیرون چادر بوده و زنده ماندند هر کس با هر وسیلهای که دستش بود مثل در قابلمه، کلاه و کارتنهای خالی خاک میبرد تا آتش را خاموش کنیم اما نمیتوانستیم. من اولش هنگ کرده بودم اما وقتی به خودم آمدم گفتم وظیفه من چیز دیگری است، کمی خودم را دلداری دادم و عکس گرفتم. فضا بهم ریخته بود. ناگهان گریه و فریاد چند نوجوان همه را به خود جلب کرد. جلو رفتم و دیدم تعدادی از بچهمحلها یکی از دوستانشان را از دست داده بودند و فریاد میزدند مگر قرار نبود با هم باشیم؟ با هم شهید شویم؟ چرا تو رفتی؟ کارت شناسایی دوستشان را در دست گرفته و ناله میکردند. در حالی که همه منقلب شده بودند من عکاسی میکردم و آن عکس بسیار مورد استقبال قرار گرفت. (عکس های مورد نظر در قسمت عکس های مرتبط ، ضمیمه شده است)
*فارس: از دوستان نزدیکتان کسی هست که به شهادت رسیده باشد؟
*فریدونی: بله. ما در "چهارراه عباسی " زندگی میکردیم. یکی از بچه محلههایمان جوانی بود به اسم "داود ابراهیمی " که معروف بود به "داود دیوانه " او بسیار پر شر و شور و به نوعی لات محل بود. هر کجا که دعوا میشد به او پولی میدادند و برای چاقو کشی و کتککاری صدایش میکردند. روزی در جبهه به همراه ماشینی میرفتم خط که کنار جاده ستونی از رزمندگان در حال پیاده روی بودند، من جثه ریزی داشتم و به راحتی نصف بدنم را از شیشه ماشین آوردم بیرون تا از آنها عکس بگیرم که چهره رزمنده سر ستون به نظرم آشنا آمد، لحظهای با خودم فکر کردم آیا این همان "داود دیوانه " است؟! خدایا! باورم نمیشد. صدایش کردم داود! دیدم برگشت از راننده خواهش کردم نگه دارد. از ماشین آمدم پایین، از دیدن یکدیگر خیلی خوشحال شده بودیم، بغلش کردم. پرسیدم تو این جا چه میکنی؟! گفت: آمدم جبهه الان هم چون منطقه عملیاتی زمین رملی دارد ما را روزی 2-3 ساعت پیاده میبرند تا ماهیچههای پایمان قوی شود. متوجه شدم چون از ستون چند لحظهای خارج شده معذب است، گفت: فرماندهمان گفته هر کس از ستون خارج شود به عنوان تنبیه، حق ندارد در شب اول عملیات حضور داشته باشد. او عجلهاش برای برگشتن به داخل ستون این بود که تنبیه نشود. بعدا شنیدم که در عملیات رمضان کولاک کرده و چندین تانک عراقی را منهدم کرده بود.
یک فریم عکس از او انداختم و سوار ماشین شدم. یک روز بعد او را در خط دیدم در حالی که یک کلاه نخی سرش کرده بود، "داود دیوانه " در جبهه لقبش "شکارچی تانک " بود وقتی میرود برای زدن تانک یک گلوله از پشتش شلیک میشود و طوری از بالای سرش رد میشود که پوست سرش آسیب میبیند، آن کلاه را برای همین گذاشته بود. بعد از مدتی هنگامی که برای شکار تانک میرود، تانک دیگری یک گلوله توپ را مستقیم شلیلک میکند که اصابت میکند به "داود " و او این گونه به شهادت میرسد، هیچ چیزی از بدن او باقی نماند!
"داود ابراهیمی " کنار خیابان "وسایل پلاستیکی " میفروخت و برای اینکه زن و دو فرزندش در معاش خود دچار مشکل نشوند فقط در عملیاتها میآمد جبهه و برمیگشت سر کارش.
انقلاب و جنگ ما افرادی چون "داودها " را تربیت کرد که این چنین متحول میشوند و جان خودشان را در راه خدا تقدیم میکنند.
*فارس: شده در مواقع حساس دوربین عکاسیتان خراب شود؟
*فریدونی: زیاد نه. چون من عکاسی را تجربی آموختهام حواسم در این موارد جمع است اما یک مرتبه برای انتخابات یکی از دورههای ریاست جمهوری بود که من برای عکاسی به جماران رفته بودم. ایران در تحریم بود و به تبع با کمبود فیلم مواجه بودیم. خسیس بازی در آوردم و برای اینکه از فیلم بیشتر استفاده کنم سر نگاتیو را به جای اینکه از شماره یک بگذارم از صفر گذاشتم و همین باعث شده بود از شیار اصلی دوربین جدا شود، بعد از اینکه 40 -50 عکس گرفتم مشکوک شدم که چر فیلم تمام نمیشود؟! وقتی دوربینم را چک کردم متوجه شدم هیچ عکسی نگرفتم!
*فارس: خدمت امام خمینی (ره) هم رسیدید؟
*فریدونی: خوشبختانه چند دفعه بله. ایشان در طول حیاتشان شاید 3 مرتبه اجازه دادند عکاسها برای عکاسی خدمتشان برسند که یک مرتبه از آن قسمت من شد. یادم هست روز قبل از آن از استرس نتوانستم بخوابم با اینکه آن همه تجربه هم داشتم.
دائم به خودم میگفتم فردا چکار کنم؟ نکند جو من را بگیرد، با چه لنز و دوربینی عکس بگیرم و تا صبح فکرهای مختلف به ذهنم خطور میکرد.
از خیابان جماران که پیاده شدیم به همراه دیگر خبرنگاران از سربالایی کوچه بالا میرفتیم. تا رسیدیم منزل امام (ره) نصف بدنم آب شده بود و خیس عرق بودم.
قرار بود امام 5 دقیقه بنشینند و عکاسها در این فاصله زمانی کوتاه عکس ایشان را بیندازند.من یک دوربین 6×6 برده بودم و یکی هم 135، هنگامی که اعلام کردند آماده شوید حضرت امام آمدند، تپش قلبم شدیدتر شد و دست و پام به شدت میلرزید. لحظه موعود فرا رسید، آقای انصاری آمد تذکراتی داد و گفت: هیچ کس حق ندارد سر و صدا کند و اگر نه امام قهر میکنند، من از این حرف بیشتر ترسیدم و مدام استرسم بیشتر میشد.
یک صندلی خیلی معمولی آوردند و یک پارچه سفید از در اتاق آویزان کردند، به همین سادگی! وقتی امام آمد من دیگر نمیفهمیدم کجا هستم انگار در هپروت بودم! وظیفهام را فراموش کردم، نمی دانستم با چه دوربینی عکس بگیرم، حتی نمیدانستم باید عکس بگیرم یا فقط ایشان را نگاه کنم؟! ممکن بود دیگر این دیدار پیش نیاید، حسی در وجودم بود که اذیتم میکرد.
چند عکس گرفتم. یکی از بچهها به سید احمد آقا گفت: کاغذی بدید تا ایشان را در حال نوشتن عکاسی کنیم و بعد هم امام (ره) رفتند. همه رفته بودند اما من هنوز منگ آنجا مانده بودم، به خودم میگفتم عکس گرفتم؟ نگرفتم؟ همش خودم را سرزنش میکردم تا اینکه آمدم خبرگزاری و دیدم خوشبختانه 7-8 فریم عکاسی کردم. (عکس های مورد نظر در قسمت عکس های مرتبط ، ضمیمه شده است)
*فارس: هنگامی که امام خمینی (ره) رحلت کردند شما چه حسی داشتید؟
*فریدونی: من عاشق امام بودم. ما در "ایرنا " جز اولین کسانی بودیم که لحظه به لحظه قبل از فوت ایشان از حالشان با خبر میشدیم. بعد از فوت حضرت امام من هم مانند همه مردم رفتم مصلی. آنجا هر کسی با حالی که داشت به سوگ نشسته بود. یکی شمع روشن کرده بود، دیگری قرآن میخواند و یکی هم مرثیه خوانی میکرد اما چیزی که در همه مشترک بود اشکی بود که از چشمهای همه سرازیر میشد. من با آن ناراحتی زیاد عکاسی میکردم. یکی از عکسهایی که در آن روز گرفتم و تاکنون برنده چندین جایزه هم شده تصویر زنانی است که با چادرهای سیاهشان از تپهای سرازیر میشوند به سمت پیکر امام. دیدن این عکس انسان را به یاد زنان کربلا میاندازد. فضا در حالی که پر شده از غبار و خاک، زنانی با گریه در حرکتند. (عکس های مورد نظر در قسمت عکس های مرتبط ، ضمیمه شده است)
*فارس: اولین دوربین که برای خودتان خریدید کی بود؟
*فریدونی: در طول جنگ دو فقره هواپیما ربایی در ایران رخ داد. عکسهایی که من از این وقایع در فاصله شش ماه گرفتم آن زمان دو تا 13 هزار دلار به "فرانس پرس " فروختند که در هر دو مورد من را 2500 تومان تشویق کردند.
عکس اول مربوط به انفجار هواپیمای ربوده شده بود و عکس دوم مربوط به هواپیمای کویتی بود که چند آمریکاییها را کشتند. در همه مطبوعات پیچیده بود عکاس "ایرانا " از هواپیما رباها عکس گرفته. (عکس های مورد نظر در قسمت عکس های مرتبط ، ضمیمه شده است)
قضیه اولین هواپیما ربایی به این صورت بود که منافقین چند تا از هواپیماهای ایران را دزدیدند و با فاصله کوتاهی پس از هواپیما روبایی اول گروهی از مبارزان لبنانی که گفته میشد شیعه هم بودند یک هواپیمای آمریکایی را گرفتند و به ایران آوردند. عکاس داوطلب خواستند و من رفتم، 4-5 روز فرودگاه مستقر شدم. آنها مسافرین را پیاده کردند و هواپیما را منفجر کردند که من از آن انفجار عکس گرفتم. خواسته گروگان گیران آزادی چند نفر از مجاهدانشان بود که در زندانهای اسرائیلی اسیر بودند.
4ماه بعد که هواپیما ربایی دیگری انجام شد دوباره عکاس داوطلب خواستند، باز هم من رفتم. قضیه دوم هواپیما ربایی که من حضور داشتم به این صورت بود که هواپیما رباها گفته بودند اگر خواستههای ما برآورده نشود مسافرها را میکشیم. چند ساعتی گذشت و این خواستهها برآورده نشد. یکی از هواپیمارباها آمد بالای پلههای هواپیما و با بلند گویی اعلام کرد که ما دو نفر از مسافرها را کشتیم و درخواست فیلمبردار کردند تا نشان دهند اگر خواسته هایشان برآورده نشود بقیه را هم میکشند. از "ایرنا " من آنجا بودم و آقای "خادم المله " از صدا و سیما و هم چند نفر بودند.
از فیلمبردار صداوسیما خواستند برود برای فیلمبرداری اما او نرفت، میگفت: آنها یا من را هم اسیر میکنند یا میکشند. بعد آقای "خادم المله " به من گفت علی تو حاضری برای عکاسی بروی؟ قبول کردم. من جوان و جویای نام بودم و اولین بار هم بود که همچنین اتفاقی در ایران میافتد. پی کشته شدن را هم به تنم مالیده بودم چون این عکس برایم مهم بود. آن فیلبمرداری که حاضر نشد بیاید آقای شمخانی از دوستان من بود که از بچههای جنگ هم بود. گفت: فریدونی انشاالله میری تو را میزنند، از بالا پرت میشی پایین، من فیلم میگیرم و امسال فیلمم اول میشود. این حرفها را به خنده و شوخی میزد. داوطلبانه با دو دوربین عکاسی رفتم. هواپیما رباها سه نفر بودند. یکی از آنها که فقط دو چشمش بیرون بود آمد جلوی در هواپیما و یک کلت در دستش بود و یک نارنجک هم به کمرش داشت من را بازدید بدنی کرد، خیلی حرفهای بودند و فکر میکردند کماندو هستم. من هم دستهایم مثل اسرای جنگی بالا بود، بعد از بازرسی فهمید چیزی همراهم نیست و با من شروع کرد به انگلیسی حرف زدن، گفتم بابا من فارسی را هم به زور بلدم.
با لال بازی با هم کمی حرف زدیم. گفتند: اگر از ما عکس بگیری با کلت میکشیمت. 3 -4 روز من آنجا بودم و آنها در این مدت چهره من را دیده بودند آشنا شده بودم. پیراهنم را کشید و کلت را از پشت گذاشت به کمرم گفت: برو جلوتر. وقتی از پلهها بالا میرفتم پاهایم میلرزید اما میگفتم نباید کم بیاورم. زمان به من بسیار دیر میگذشت. اول فکر کردم من را میخواهد ببرد داخل هواپیما اما وقتی رسیدم جلوی درب ورودی هواپیما دیدم دو جنازه افتاده و سر و صورتشان هم خونی بود. من با دیدن این صحنه کل سیستمم به هم ریخت، آنها با اشاره گفتند: از همین ها عکس بگیر. خدا خیلی کمک کرد چون من کنترلم را از دست داده بودم. یکی از آنها دوربینم را از دستم گرفت و کنار جنازه ها ایستاد. اجازه خواستم با دوربین دیگرم عکاسی کنم، پشت دوربین یک فضای بسته داشتم، عقلم کار نمیکرد و واقعا خدا خواست، انگار یکی به من گفت چکار کنم. به هواپیما ربا با دستم اشاره کردم کمی برو عقب تر تا از کادرم خارج شود و عکس گرفتم. آن موقع در عکاسی فول فریم عکس گرفتن در عکاسهای حرفهای خیلی مهم بود. یعنی در عکسی که میانداختند کل چیزی که باید چاپ شود را عکس میگیرد و چیز اضافه در عکس نیست. آن زمان میگفتند: عکاسی حرفهای است که این طور عکس بگیرد. "آقای صمدیان " از اساتیدم به من این موضوع را آموخته بود. با این عقب رفتنش توانسته بودم علاوه بر فول فریم عکس گرفتن اعتماد آن هواپیما ربا را هم جلب کنم چون وقتی به او گفته بودم برو عقب نشان داده بود که از تو عکس نمیگیرم و او اعتمادش جلب شده بود.
با لال بازی خواهش کردم دوربین دیگرم را هم بدهند تا دو فریم هم با آن عکاسی کنم. پشت سرم که آن یکی پیراهن من را گرفته بود اجازه نداد اما آن یکی چون اعتماد کرده بود گفت: اشکال ندارد و دوربین را داد. میخواستم طوری عکس بگیرم که هواپیما ربا هم در تصویر باشد. نصف تن او در کادرم دیده میشد هر چه میخواستم 3-4 سانتیمتر دوربین را بیشتر بچرخانم از ترس زیاد دستم نمیچرخید و قفل شده بود. چون پشت سری تهدیدم کرده بود اگر از آن ها عکس بگیرم مغزم را میترکاند چندین مرتبه در آنجا اشهدم را گفتم و حتی نزدیک بود خودم را از ترس خیس کنم.
یک پله در کادرم اضافه بود به همین خاطر رفتم بالاتر ایستادم که هواپیما ربا از پشت سر با کلت زد پشت گردنم، فکر کرد میخواهم حمله کند.
تمام سیستم بدنم به هم ریخت. با ترس حالیش کردم که چرا آمدم بالاتر. کتک خورده بودم اما پایین نیامدم. جنازهها به همراه نصف بدن یکی از هواپیمارباها، نارنجک کمریاش و دوربین من که دستش بود در عکس دیده میشد. وقتی عکاسی تمام شد یک لگد محکم به "باسن " من زدند و من از پلهها افتادم پایین و حالم بد شد و غش کردم.
من را گذاشتند داخل ماشین و بردند. آقای "خادم المله " گفت: این خبر باید انحصاری "ایرنا " باشد. بعد از اینکه به هوش آمدم قضیه را برای آنها هم تعریف کردم. بعد مستقیم رفتم لابراتوار. خبرنگارهای خارجی هم آمده بودند، به آنها میگفتم عکس نگرفتم اما میگفتند: دروغ میگوید. با قیمتهای بالایی میخواستند عکسها را بخرند یکی از آنها گفت: شانس یک بار میآید در خانه هر آدم قبول کن. چک سفیدی دادند به من گفتند: مبلغ راخودت بنویس اما من زیر بار نرفتم.
رفتم داخل "ایرنا " و "آقای صمدیان " رئیس ما گفت: چه کردی؟ گفتم نمیدانم. رفتم لابراتور و در یک ربعی که عکسها را آماده میکردم خدا می داند به من چه گذشت چون از آخر فیلم که خالی بود ظاهر میشد و صفحه سفید بود. عرق همینطور از صورتم میچکید. انتهای فیلم 2 فریم عکس بود. وقتی دیدم میخواستم از خوشحالی خودم را از پنجره بیرون بیندازم. "آقای صمدیان " من را بوسید و گفت: میدونی چه شاهکاری کردی؟!
دوباره 2500 تومان من را تشویق کردند. بعدها در یک مراسمی که آقای خاتمی وزیر ارشاد وقت را دعوت کردند "ایرنا " آقای خرازی به عنوان افتخار خبرگزاری من را هم دعوت کردند تا در مراسم ناهار حضور داشته باشم. من را به آقای خاتمی معرفی کرد و سوابقم را هم گفت. آقای خرازی تعریف کرد که آن شب عکس من را گذاشته بودند برای مناقشه و فروش آن به 40 هزار دلار هم رسیده بود اما "ایرنا " ترسیده بود عکس سیاسی باشد. آن زمان با 40هزار دلار میشد نصف تهران را خرید.
آقای خاتمی وقتی قضیه را فهمید از من پرسید جایزه چه گرفتهای؟ با خجالت گفتم من برای پول عکس نگرفتم اما خاتمی گفت: تا من اینجا هستم هرچی میخواهی بگو خجالت نکش! وقتی گفتم 2500 تومان من را تشویق کردند تمام حضار به مسخره زدند زیر خنده. بعد آقای خاتمی به خرازی گفت: بی انصاف! لااقل هزار دلار می دادید به او (چون بعدها عکس را 13 هزار دلار فروختند به خبرگزاری فرانسه) سه چهار بار آقای خاتمی از من خواست هرچی میخواهم بگویم من گفتم من دوربین ندارم. گفت: چه دوربینی میخواهی؟ تا من ناهار میخورم برو پایین مشخصات دوربین را بیاور من پاراف میکنم و میدهم آقای خرازی خودم هم پیگیری میکنم. دویدم آمدم پایین پیش اقای صمدیان و قضیه را گفتم ایشان هم در یک کاغذ ست "دوربین FMTOO " با مارک "نیکون " که خیلی دوربین خوبی بود را برایم نوشت. آقای خرازی در جمع قول داد و گفت: چند روز دیگر همایشی در ژاپن است. میروم و خودم شخصا آن دوربین را میخرم و میآوردم. قیمت آن وقت دوربین 800 دلار بود. وقتی دوربین را آورد من آن را آکبند مثل بچهام نگه میداشتم. دلم نمیآمد از کارتون دربیاورم فقط گاهی می رفتم و نگاهش میکردم بعد از یکی دو ماه یکی از دلالها فهمید من همچین دوربینی دارم. لنز 300 آن وقت هنوز نیامده بود در ایران اما من داشتم اصل ژاپن هم بود. گفت: دوربینت را میفروشی؟ تعاونی مسکن خبرگزاری هم اعلام کرده بود که 90 هزار تومان بریزید به حساب برای دریافت زمین. اولین قسط خانه را با فروش آن دوربین پرداخت کردم و دوربین باعث شد صاحبخانه شوم.
*عجیب است برای من که شما از درگیری های منافقین کشور عکس نگرفته باشید.
*فریدونی: گرفته ام. چند تایش را که مربوط به راه پیمایی مسلحانه 5 مهر ماه سال 1360 است به شما می دهم تا منتشر کنید. در آن ماجرا ، منافقین از چهار راه ولی عصر سوار اتوبوس شدند و همان طور که شعار می دادند می رسند روبروی سینما رادیو سیتی. اتوبوس را آتش می زنند و می آیند داخل کوچه بغل سینما. همان کوچه ای که الان یک مرغ سوخاری هم سرش هست. می روند داخل یکی از خانه ها و شروع می کنند به سمت بچه های کمیته تیراندازی کردن. وضعیت این خانه خیلی بد بود و بچه های کمیته هر طور می خواستند بروند داخل نمی شد. یک دختر جوانی با مسلسل بدجوری مقاومت می کرد و بچه ها هم اصلا رویش دید نداشتند. حسابی همه را کلافه کرد. آخرش رفتند به یکی از کوچه های مجاور و از روی سقف یکی از خانه ها، با آرپی جی دختره را زدند که کشته شد و خانه آزاد شد. من در طول تمام این ماجرا آن جا بودم و از جریان عکس می گرفتم. جنازه دختره را هم که بیرون آوردند دیدم.
یک بار هم جلوی خبرگزاری ایرنا جمع شده بودند و نمایشگاه گذاشته بودند که رفتم و یواشکی سعی کردم چند تایی عکس از آن ها بگیرم. نمی دانم چطور شد که یک دختری از این ها متوجه شد من چه کار می کنم و با داد و بیداد رفقایش را متوجه کرد که بیایید ، این بابا از حزب اللهی هاست و داره عکس می گیره. این ها ریختند سر من و به قصد کشت شروع کردند به زدنم. فقط به ذهنم رسید که دوربین را زیر سرم بگیرم و با دست سرم را بپوشانم که کور نشوم. در این وضعیت بودم که بچه های خبرگزاری خبردار شدند و آمدند. گفتند ول کنید این عکاس ماست. گفتند از ما عکس گرفته. بچه ها گفتند خب فیلم دوربینش را بگیرید، چرا می کشیدش. این ها هم که ظاهرا تا آن وقت چنین کاری به ذهنشان نرسیده بود، کتک زدن مرا متوقف کردند و فیلم دوربین را ازم گرفتند و جلوی چشمانم نور دادند. بعد هم بچه های خبرگزاری فراری ام دادند به سمت خبرگزاری. از آن جریانات همین ها یادم می آید.
*فارس: در پایان گفتگو اگر مطلبی هست بفرمایید.
*فریدونی: پایان صحبتم یک گلایه دارم. من در چند روز پیش در مراسمی گفتم شهدا شاهد باشید که مظلومتر از شما عکاسهای جنگ هستند که به فراموشی سپرده شدند. تاکنون به هیچ کدام از قولهایی که به عکاسها دادند عمل نشده حتی این موضوع را من چند سال پیش هم خدمت مقام معظم رهبری مطرح کردم و ایشان دستور اکید به دور و بریهای خود دادند که مطالبات ما حتما پیگیری شود.
چون خود مقام معظم رهبری خودشان در جنگ بودند و حتی بعضی از ما را به اسم میشناختند. این موضوع را خودم حضورا به آقا گفتم که علیرغم دستورات شما مبنی بر اینکه نشان لیاقتی به عکاسهای جنگ بدهند اما این کار هنوز صورت نگرفته. آقا به کنار دستیشان گفتند: این موضوع را به صورت جدی پیگیری کنید و نتیجه را هم به من خبر دهید. بعد از آن دو گروه تشکیل شد برای جمع آوری نام عکاسها، وقتی لیست جمع شد عکاسهای جنگ که به تعداد انگشتان دست هم نبودند 500 نفر اسم رد شد به دفتر آقا و همچنان این موضوع معلق است. من در "ایرنا " 2 شیفت در 33 سال کار کردم و وابسته به هیچ کجا هم نشدم. تنها وابستگی به رهبرم آقای خامنهای دارم.
الان فرق من با یک عکاس جوان که وارد عکاسی میشود هیچی نیست و گاهی حتی احترام او بیشتر است. 3 سال است من دوربین را گذاشتم کنار و عکسهای اینجا را دسته بندی میکنم. چون 4 سال پیش مدیر عامل بیتعهدی به نام "آقای ناصری " میخواست آرشیو "ایرنا " را به یغما ببرد و بدهد به یک شرکت خصوصی که متعلق به برادرش بود. برای اسکن عکسها 230 میلیون هم داده بود.
من 4-3 بار اعتراض کردم و به همین خاطر حراست بنده را چند مرتبه گوش مالی داد و گفت: به تو ربطی ندارد! گفتم من عمرم را گذاشتم اینجا و این عکسها نوامیس "ایرنا " هستند. خدا را شکر عمر مدیریتی او کفاف نداد و عوض شد.
بعد ازا و "آقای فیاضی " آمد و خواست همین کار را کند اما با همه عکاسان ایرنا جلوی این کار ایستادیم و عکسها را حفظ کردیم. یکی از دغدغههای فکری من این است که بعد از بازنشستگی من چه میشود؟ سال گذشته حتی به دلیل مخالفتهای من حکم بازنشستگیام را بدون اعلام قبلی به تابلو زدند.
من با اعتراض رفتم پیش "آقای جوانفکر " مدیرعامل "ایرنا " و گفتم: آیا من جذامی بودم یا دزد که این طوری بازنشسته شدم؟ همه 2 ماه قبل از دادن حکم باخبر میشوند. خواهش کردم چند ماه بازنشستگیام عقب بیفتد تا برای عملی که دارم بتوانم از بیمه تکمیلی استفاده کنم.
این عکسها جز تاریخ این نظام است و بعد از رفتن من کسی نمیداند اصلا در این آرشیو چه عکسهایی هست؟ نباید به دست هرکس و ناکسی سپرده شود. مثل ستاد تبلیغات که هر کس یک قسمت آن را برد. امیدوارم "ایرنا " لیاقت نگهداری این مخزن را داشته باشد.
انگار تاریخ مصرف ما گذشته و دور ریختی شدیم.
پایان گفتگوی حماسه و مقاومت فارس با استاد «علی فریدونی»
*گفتگو: زهرا بختیاری
ویژهنامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس