>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



30 سال است از پسرم بیخبرم(2) - تفحص شهدا

خادمین شهدا
30 سال است از پسرم بیخبرم(2) - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
30 سال است از پسرم بیخبرم(2) - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
EMOZIONANTE
عاشق آسمونی
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
30 سال است از پسرم بیخبرم(2) - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 534925

بازدیدهای امروز : 48

بازدیدهای دیروز : 91

 RSS 

   

 

* قطع شدن دستش را از ما مخفی می‌کرد

پسرم بلافاصله پس از بهبودی به جبهه رفت؛ در عملیات «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» شرکت کرد و دست‌ چپش قطع شد، عصب دست راستش آسیب دید و فقط دو انگشت آن قادر به حرکت بود.

شهید احمد صداقتی، بعد از مجروحیت دست راستش

احمد را به بیمارستان چمران (کنونی) برده بودند، در بدنش ترکش‌های فراوانی وجود داشت، وقتی به ملاقاتش رفتیم، روی تخت بود؛ روی دستش را پوشانده بود که من متوجه قطع شدن دستش نشوم؛ گفتم: «دیدی آخر رفتی و چطور شدی؟! دستت قطع شده؟» دست راستش را از پتو بیرون آورد، نشانم داد و گفت: «ببین، قطع نشده!»؛ من هم حواسم نبود دست دیگرش را ببنیم؛ 22 روز در بیمارستان بستری شد.

* گفت: «مامان، من می‌روم و دیگر برنمی‌گردم»

بعد از اینکه فهمیدیم دست احمد قطع شده است، می‌گفت: «ناراحتی نکنید»، برایمان تعریف می‌کرد: «وقتی دستم قطع شد، فکر کردم، مرده‌ام؛ ‌کم‌کم چشم‌هایم را باز کردم و دیدم زنده‌ام، بلند شدم».

بعد از 22 روز به به منزل آمد، صبح یک روز به من گفت: «مادر! دیشب سرم خیلی می‌خارید و قادر به خاریدن آن نبودم، خودم را به پشتی تکیه زده به دیوار اتاق، رساندم و سرم را به پشتی می‌مالیدم تا کمی خارش آن از سرم افتاد تا توانستم بخوابم، از طرف دیگر هم دلم نیامد شما را از خواب بیدار کنم».

چند ماه گذشت و پسرم گفت: «می‌روم تهران تا دست مصنوعی بگذارم»؛ آن موقع به راحتی دست مصنوعی نمی‌گذاشتند؛ مدتی در آنجا بستری شد و دست مصنوعی گذاشت.

آن موقع نیروهای سپاه خیلی احمد را دوست داشتند؛ احمد هم دلش می‌خواست به جبهه برود.

ـ مامان، می‌خواهم به جبهه بروم.

ـ هنوز که دستت خوب نشده، می‌خواهی به جبهه بروی چه کار؟!

ـ باید بروم.

ـ یکی به جبهه می‌رود که کاری از دستش بر بیاید، تو می‌خواهی چه کنی؟ می‌خواهی چند نفر هم هوای تو را داشته باشند؟

ـ همین که بچه‌ها اطرافم راه بروند، از من روحیه می‌گیرند.

احمد هیچ وقت از دردهایش ناله نمی‌کرد، تازه روحیه هم به ما می‌داد. او با اینکه معافیت پزشکی گرفته بود باز هم به جبهه رفت، او می‌گفت: «من طاقت اینجا ماندن ندارم و باید بروم جبهه» او در جبهه بی‌سیم‌چی فرمانده لشکر 14 امام حسین(ع) شد. در عملیاتی دست سالمش تیر خورد، آمد و مدتی بعد دوباره به جبهه رفت.

چند بار به جبهه‌ رفت، هر بار که می‌آمد یک جایی‌اش زخمی بود، بلافاصله هم می‌رفت. برای آخرین بار او را راهی ‌کردم.

ـ مامان، من می‌روم و دیگر برنمی‌گردم.

ـ تو که همیشه همینو می‌گی اما برمی‌گردی!

ـ نه این دفعه مطمئنم برنمی‌گردم.

پسرم رفت و دیگر نیامد.

* دعوت از مجروحان برای خوردن کله‌پاچه

پدر شهید صداقتی می‌گوید: در مدتی که احمد برای مداوای مجروحیتش در بیمارستان بستری بود، با رفتار خوش و سعه‌صدرش از سایر بیماران و مجروحان دلجویی می‌کرد، گاهی مجروحان را برای تجدید روحیه به حیاط بیمارستان می‌برد، یکی از همین روزها به من گفت: «آقا جون! یکی از بچه‌ها هوس کله‌پاچه کرده، بی‌زحمت فردا برای ما بگیر و به بیمارستان بیاور».

یک دست کله‌پاچه گرفتم، تمیز کردیم و شب تا صبح آن را پختیم؛ صبح روز بعد قابلمه کله‌پاچه را به چند تا کاسه به بیمارستان بردیم، وقتی رفتم دیدم احمد 20 نفر را برای صبحانه به صرف کله‌پاچه دعوت کرده‌ بود. به احمد گفتم: «آخه یک کله‌ برای 5 ـ 6 نفره تو برای چی همه رو دعوت کردی؟! به بچه‌ها نمی‌رسه» احمد گفت: «خب من چه می‌دونستم یک کله برای چند نفره! بالاخره یک کاری کن».

برای هر کدام از بچه‌ها کمی گوشت و یک ملاقه آب ریختم و بچه‌های خوردند؛ احمد هم مثل پروانه دور بچه‌ها می‌چرخید.

در بیمارستان به دکتر معالجش گفتم: «اگر درمان پسرم خرج اضافه‌ای می‌خواهد، در خدمتیم» او هم که پزشکی لایق بود، گفت: «پدر جان، هر کاری از دست ما بر بیاید برای احمد انجام می‌دهیم، اینها مثل برادران ما هستند و به خاطر ما رفتند جبهه» بعد از 25 روز زخم‌های احمد خوب شد.

* نامه‌هایش را بدخط می‌نوشت

خواهر شهید «احمد صداقتی» می‌گوید: دست راست احمد قطع شده بود، مجبور بود با دست چپ بنویسد؛ یادم هست که قلم را بین دو انگشت سالم دست چپش قرار می‌داد و خیلی تلاش می‌کرد تا بنویسد، خیلی هم بدخط می‌نوشت؛ در یکی از نامه‌هایش هم به این موضوع اشاره کرده است.

* پرهیزکار بود

مادر شهید که فرزندانش را با روزی حلال بزرگ کرده، می‌گوید: یکی از آشنایان برای ما انگور آورده بود، احمد در هوای گرم، خسته از بیرون آمد، به او گفتم: «از این انگور خنک بخور، فلانی از باغش آورده» احمد کمی با او مشکوک بود به همین خاطر لب به انگور نزد.

* نمی‌خواهم شهادتم ریا باشد

پدر شهید می‌گوید: احمد همیشه می‌گفت: «بابا، اگر من شهید شدم از من بت نسازید، همینی که هستم را بگویید»؛ او می‌گفت: «دوست دارم، پیکرم هم برنگردد و شهادتم ریا نباشد».

زمزمه شهادت احمد را در عملیات محرم شنیدم، به خانه شهید «‌مصطفی ردانی‌پور» رفتم و سراغ گرفتم، حاجی من را تسلی داد و گفت: «من به دارخوین رفتم، پیدایش می‌کنم»، یکی دو روز بعد از بازگشت نیروها از عملیات و آمدن پیکر شهدا خبری از احمد نداشتیم؛ یکی هم به من گفت احمد شهید شده.

شهید مفقود احمد صداقتی

با شهید ردانی‌پور تماس گرفتم؛ حاجی به من یک شماره داد و گفت: «با دارخوین تماس بگیرید و بگویید با حاج حسین خرازی کار دارم».

تماس گرفتم و وضعیت پسرم را پرسیدم، نسبتش را با من پرسید، جواب دادم پدر احمد صداقتی هستم؛ حاج‌حسین خرازی در ابتدا کمی طفره رفت، وقتی به او گفتم که من می‌دانم پسرم شهید شده، حاجی گفت: «احمد شهید شده و پیکرش در خط آتشه و نمی‌شود پیکرش را بیاوریم، باید تپه‌ها را فتح کنیم و پیکرش را بیاوریم».

پسرم قبل از شهادتش هم با بی‌سیم به فرمانده‌اش گفته بود: «من در مرز گلستانم و تمام رمزها را فرو دادم».

* باورم نمی‌شد، احمد شهید شده باشد

مادر شهید می‌گوید: وقتی پدر احمد خبر شهادت را داد، باورم نمی‌شد؛ شهید ردانی‌پور ما را به منزلشان دعوت کرد، آنها هم روی موضوع شهادت پسرم تأکید داشتند؛ چون پیکر نداشت، نمی‌توانستم باور کنم.

برای پسرم مراسم هفت و چهلم هم نگرفتیم؛ پدرش می‌گفت: «بیا مراسم بگیریم» من می‌گفتم: «آخه خبری از او نداریم چطور مراسم بگیریم، شاید آمد». یک سال از این قضیه گذشت و دیدیم نیامد، برایش مراسم سالگرد گرفتیم.

* تنها وسایلی که از پسرم آوردند

این آرزو بر دل مادر احمد ماند که لباس دامادی بر تن پسر ببیند، مادر شهید می‌گوید: پسرم پاسدار بود، لباس پاسداری به او داده بودند، خواهرانش می‌گفتند: «احمد، این لباس‌ها را بپوش ببینیم چه شکلی می‌شوی» او می‌گفت: «من لیاقت این لباس را ندارم» بعد هم که شهید شد، آن لباس را به همراه چفیه‌، حوله و فانوسخه‌ برای ما آوردند.

سپاه برایش مقدس بود برای آخرین بار هم به پدرش گفته بود: «سپاه 22 تومان به من بدهکار است، اگر آن را لازم ندارید، مجدد به حساب سپاه واریز کنید».

* احیای شب قدر در کنار شهدا

شهید «احمد صداقتی» مزار خالی در گلستان شهدای اصفهان دارد که گاهی مادر در دلتنگی‌هایش به آنجا می‌رود، او می‌گوید: در یکی از شب‌های قدر پسرم را در خواب دیدم که به منزل آمد، بعد از مجروحیت دستش به سختی کفش را از پایش در می‌آورد، همان حالت بود، به سختی کفش را در آورد.

ـ کجا بودی؟

ـ مامان جان! برای احیا به گلستان شهدا رفتم تا در کنار دوستان باشم.

ـ مگه تو شهید شدی؟!

ـ آره مگه وسایلم را نیاوردند؟!

از خواب پریدم و متوجه شدم در حین ذکر گفتن خوابم برده بود.

* هوای همسایه‌ها را داشت

مادر شهید می‌گوید: برخورد احمد با همسایه‌ها طوری بود که همه از بچگی دوستش داشتند؛ صدای من کمی بلند بود، می‌خندید و می‌گفت: «مامان، صدای من و شما برای گرفتن آرامش از یک محله کافی است، باید کمی آرام‌تر حرف بزنیم».

آن موقع‌ها مثل الان نبود که بچه را کتک نزنیم، شلوغ می‌کرد او را کتک می‌زدم، خیلی شیطنت می‌کرد روی زمین و هوا بند نبود.

گاهی اوقات به بازی فوتبال می‌رفت، در آن دوران هم در مسابقه برنده شد و یک دست لباس جایزه دادند اما احمد آن را هیچ وقت نپوشید.

* بارها از شهدای گمنام خواستم خبری از احمد بدهند

با هر خبر آمدن شهیدی، مادر شهدای مفقود دلتنگی‌هایشان بیشتر می‌شود، این مادر هم این گونه است، او می‌گوید: قبل از اینکه پای من در تصادف دچار مشکل شود، برای تشییع شهدای گمنام می‌رفتم، از آنها می‌خواستم تا خبری از احمد بدهند اما ندادند.

* اگر بچه‌تان یک ساعت دیر بیاید چه حالی دارید؟

از مادر شهید می‌خواهیم تا بگوید در زمان دلتنگی‌ها چه می‌کند؟ او پاسخ می‌دهد: اگر بچه خودتان یک ساعت دیر بیاید چه حالی به‌ شما دست می‌دهد؟ من 30 سال است همان حال را دارم.

احمد یک پسرعمو داشت هم سن و سال خودش بود، الان ایشان بچه دارند، پیش خودم می‌گویم اگر احمد الان بود مثل پسر عمویش بچه‌های قد و نیم قد داشت. در ناراحتی‌هایم فقط شکر خدا را می‌کنم.

خیلی وقت‌ها احمد کمکم می‌کند، دخترم 4 ـ 5 سال بعد از ازدواجش صاحب فرزند نمی‌شد، به شهید توسل کردیم و الان یک دختر و یک پسر ‌دارد.

* وجودش را در خانه احساس می‌کنم

یک وقت‌هایی کسی در می‌زند یا زنگ می‌زند احساس می‌کنم که احمد است، گاهی اوقات فکر می‌کنم که در اتاق خودش خوابیده است، دفعه آخر که می‌خواست برود، رفت در اتاق تا کمی استراحت کند؛ به من گفت: مامان حتماً مرا بیدار کنی، اگه بیدار نکنی، از ماشین جا می‌مانم و پیاده می‌روم.

دفعه آخر می‌خواستم بیدارش کنم اما دلم نمی‌آمد، از طرفی دیگر می‌دانستم که اگر بیدارش نکنم بی‌ماشین می‌ماند.

بیدارش کردم، آماده شد برای رفتن، او را از زیر قرآن کریم رد کردم؛ من خیلی بچه‌ها را بغل نمی‌کردم و نمی‌بوسیدم، آن روز که می‌خواست برود، بدرقه‌اش کردم، با موتور رفت، دوباره برگشت و گفت: «من رفتم خداحافظ» آن موقع با احمد دست دادم و رویش را بوسیدم. 

شهید مفقود احمد صداقتی در جمع نیروهای اعزامی

* می‌گفت: «جبهه دیدنی‌ست نه شنیدنی»

پدر شهید صداقتی می‌گوید: وقتی احمد از جبهه به مرخصی می‌آمد، به دیدن خانواده شهدای اصفهان می‌رفت و بیشتر وقت خود را به دیدار آنها اختصاص می‌داد.

سعی می‌کرد در حداقل زمان به بستگان سر بزند و هر چه زودتر به جبهه برگردد، هر وقت به او می‌گفتند: «از جبهه بگو»، می‌گفت: «جبهه گفتنی نیست، دیدنی است، بزرگتر‌های ما هم هنوز نتوانسته‌اند از جبهه بگویند و نخواهند توانست، چون زبان از گفتن وضع جبهه قاصر است».

* غذای گران‌قیمت نمی‌خورد

او در سلام دادن به کوچک‌تر و بزرگ‌تر از خودش همیشه پیش‌قدم بود و بسیار متواضع و مهربان بود، هیچ‌گاه از هنر و فنی که بلد بود، یا از اینکه در جبهه است، حرفی نمی‌زد؛ اگر کسی هم از او تعریف می‌کرد، بسیار ناراحت می‌شد.

هیچ‌گاه غذایی که اکثر مردم نمی‌توانند بخورند، نمی‌خورد؛ در بیمارستان که بستری بود، بر اثر خون زیادی که از او رفته بود، دکترها گفته بودند کباب و غذای مقوی باید بخورد، اما او حتی یک مرتبه کباب و غذاهای گران نخورد. احمد از طبقه روستایی بسیار خوشش می‌آمد و می‌گفت: «آنها پاک‌ترین طبقه جامعه هستند».

زندگی آنها را به جهت سادگی‌شان دوست می‌داشت، خودش عاشق یک زندگی سالم اقتصادی بود، هر گاه کسی گله یا شکایتی از وضع بد اقتصادی می‌کرد، او بلافاصله طبقه محروم جامعه را به او گوشزد می‌کرد و او را راضی می‌کرد.

* پیامی برای مردم و مسئولان

کسانی که با پیروی از ولایت فقیه و پاسداری از خون شهدا به مملکت خدمت می‌کنند، خدا نگهدارشان باشد؛ اگر هم کسانی دنبال منافع خودشان هستند، خدا به راه راست هدایتشان کند اگر قابل هدایت نیستند، خدا نابودشان کند.

یک مسئله دیگر هم هست که به دلیل بی‌حجابی خیلی ناراحتیم؛ زنان و مردان ما نگذارند خون شهدا با این بی‌حجابی‌ها پایمال شود.



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 8:12 صبح روز یکشنبه 91 اسفند 6