اهواز،مهر 1385، جانباز ناصر سلطانی فرد، مدت حضور در جبهه 55 ماه و 26 روز، ناصر از شانزده سالگی به طور داوطلبانه در مناطق جنگی به عنوان نیروی اطلاعات و عملیات شرکت داشته است.او در عملیات کربلای 4 از ناحیه سر مجروح و شیمیایی می شود.
دوست عزیزم در وبلاگش با عنوان : کجایی سبزترین بابای دنیا؟، مطلبی نوشته است که دلم را آتش زد: یک ساک پر از دارو و مرهم آورد/ در سالن انتظارشبنم آورد/ منشی پرسید: نام؟ عباس...ولی
در گفتن شهرتش نفس کم آورد/ تاریخ سرافرازی او گم شده است/ در حال، بُن ماضی او گم
شده است/ در شهر کسی نمی شناسد او را / پرونده جانبازی او گم شده است/ از جاده و
ریل مینویسد هر شب/ با لهجه سیل مینویسد هر شب/ غمنامه عاشقانه اش را دیگر/ با
خط بریل مینویسد هر شب/ نه یار و ندیمه ای برایم بفرست/ نه سور و ولیمه ای برایم بفرست/
من درد تو را به جان خریدم اما دفترچه بیمه ای برایم بفرست/ با پای پیاده آمدم باور کن/ در
آخر خط ممتدم باور کن/ با سینه خردلی برایت خواندم/ جانباز بدون درصدم باور کن!
برادر جانبازم، عزیز دلم، تو قوت بخش ایمان منی، تو یادآور دین منی، همیشه سپاسگزار توام، هر چه در راه تو می بینم ، بیشتر دلتنگت می شوم، آن ها که باید ما را نوازش کنند، با سیلی نواخته اند، حالا چه فرق می کند سیلی لحن و رفتار باشد یا سیلی بر گونه،آنانکه باید با ما همراه باشند ، سد راهمان می شوند، آنها که باید در مقام دلجویی برآیند، دل را می سوزانند، آنهایی که باید حق شناسی کنند، نمی دانند حق یعنی چه، آنها که باید دستمان را بفشارند، دستمان را خورد می کنند، آنها که در هنگامه نبرد، بایددر معرکه می بودند، به بهانه های کلاه شرعی نیامدند و حال باج خواهی هم می کنند، آنهایی که باید در جلوی دشمن می ایستادند، اکنون در برابر ما ایستاده اند، آنها که در برابر فتنه دشمنان خود را مسئول می پندارند و باید ستایشمان کنند، قوت قلبمان باشند، اما چه باک که سرزنشمان می کنند، تضعیفمان می کنند، نا امید مان می کنند، حتا متهممان می کنند، اما نمی دانند ما از تنها پایگاه ایمان، ولایت و رهبری، چشم یاری داریم، بی هیچ چشم داشت و پاداشی، هرگز ناامید نخواهیم شد، هرگز چشمانمان را نخواهیم بست، لبهایمان هر گز از گفتن لبیک باز نمی ایستد، فقط چشم انتظاریم تا دیدار با او برایمان هر دم تازه شود، با نگاه به چشمان مهربان او سرشار از عشق شویم، تنها پاداشمان را در کلام پر مهر ولی می جوییم، در حسابی که با او داریم و دز بیعتی که با او بستیم تا زندگی مان در این دنیا باقی است بر این پیمان پایدار خواهیم ماند، انشالله..
خدایا در دوره ای زندگی می کنیم که می دانیم برای عشق ورزیدن چقدر باید بها داد، این جان ناقابل ما تنها تحفه ای است که می توانیم عرضه کنیم. خدایا از تو می خواهیم در هجمه بزرگی که با جاذبه های نفسانی، وسوسه ها، امید های کاذب و همه ی حقارت هایی که احاطه مان کرده اند ما را یاری کنی، انبوه انبوه از روباهان متظاهر، گرگ های متظاهر و کرکس های بزک شده ما را گروه گروه از هم جدا می کنند، از تو می خواهیم هیچگاه ما را تنها نگذاری، دوست داریم به اخلاص برسیم، در جزیره های تنهایی نمانیم، و همچون نیلوفران روییده در میان لجن، سر از آب ذلال اخلاص برکشیم، و در زیر بارش نور تو زندگی کنیم، خدایا دوست داریم تنها با طعام ولایت و شراب شهادت از این دنیا برویم، دوستان منتظرند، قافله ی عشق بی گمان در ملکوت عرش اعلا چشم انتظارند و نگران، چه دوستان خوبی داشتیم که در چرخش امتحانات متعدد تو از راه باز ماندند، ما را آنی به خود وا مگذار.
روراست اگر حرف دلمان را بخواهیم بزنیم، می خواهیم هر چه زودتر به وصال تو برسیم، از ماندن دیگر می هراسیم،منتظر حجله ی سرخ شهادتیم!
پ .ن.
1-ای همسفر، نیک بنگر که در کجایی! مباد که از سر غفلت ، این سفینه ی اجل را مامنی جاودان بینگاری و در این توهم، از سفر آسمانی خویش غافل شوی، نیک بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینه ای که در دریای حیرت به امان عشق رها شده است.این جاذبه ی عشق است که او را با عنان توکل به خورشید بسته است.
راز قربت را، یاران، در قربان گاه بر سرهای بریده فاش می کنند و میان ما و حسین همین خون فاصله است.(شهید سید مرتضی آوینی)
2- و علی، تا لبه ی زهر آگین پولاد را در پرده های مغزش حس می کند، احساس می کند که بار سنگین آن امانتی که آسمان و زمین و کوه های سنگ را می شکست، از دوشش افتاد، آزاد شد.از شوق گویی مژده ای را فریاد می کشد:فزت و رب الکعبه!، به خداوند کعبه ، رها شدم.(دکتر علی شریعتی)